6/13/08

عروس " ایرانیه" بن لادن

بالاخره بعداز مدتها کار و دوندگی و درگیری با مشکلات روزمره زندگی فرصتی پیش آمد و توانستم کتابی بخوانم. اخیرا کتاب نه چندان حجیم «من ... عروس بن لادن» نوشته کارمن بن لادن را خواندم. کارمن از پدری سوئیسی و مادری ایرانی، از خانواده اشرافی شیبانی ها، می باشد. در سوئیس با ایسلام بن لادن برادر بزرگتر اسامه بن لادن آشنا شده و کار به ازدواج می کشد. نتیجه این ازدواج سه دختر به نامهای وفا، ناجیه و نور می باشد. اقامت در دو دنیای کاملا متفاوت، عربستان از یک طرف و اروپا و آمریکا از طرف دیگر موجب بروز تناقضاتی شگرف در نحوه زندگی او شدند که بسیار خواندندی هستند. بیکینی، ماشین اسپرت، هواپیمای خصوصی، تنیس با دیپلماتهای آمریکایی، پرواز هفتگی به لاس وگاس برای قمار از یک طرف. خانه نشینی، پوشیدن عبای سعودی، نخواندن، نرقصیدن، نخندیدن و و و از طرف دیگر. خانم کارمن هرگز در زندگی اش با آدمهای معمولی از طبقات پایین یا متوسط تماس نداشتند. دوران کودکی که به ایران میرفتند در خانه های مجلل مجهز به استخر و دیگر وسایل تفریح خانواده شیبانی میگذراندند و تنها نوکران و خدمه خانه را می دیدند. بعدها بعداز ازدواج با ایسلام بن لادن که به تهران رفته و قصد خرید فرش در بازار تهران را داشتند از دیدن آدمهای فقیر و گدا در ایران تعجب کرده و نمیدانستند که چنین آدمهایی هم وجود دارند

نکته بسیار جالب کتاب تماس و ارتباط خانواده بن لادن با مقامات آمریکایی و آمریکایی هایی که عموما به جناح راست و محافظه کار آمریکا تعلق دارند می باشد. یادمان نرود که اسامه بن لادن قبل از فاجعه یازده سپتامبر و بویژه در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی در مطبوعات آمریکایی و اروپایی بعنوان یک «مبارز آزادی» معرفی می شد و از کمکهای لجستیکی، مالی سازمان سیا برخوردار بود. آمریکا و اروپا خود را عاشق سینه چاک دمکراسی و حقوق زنان در عراق و افغانستان و ایران معرفی می کنند. اما با اینکه بیشتر گردانندگان اولیه القاعده سعودی بوده و تعدادی از آفرینندگان فاجعه یازده سپتامبر سعودی بودند و مهمتر از همه رژیم سعودی یکی از عقب مانده ترین ، خشن ترین ، ضد زن ترین و بدترین نوع دیکتاتوریها است اما بخاطر باز بودن همیشگی شیر لوله های نفت شان از متحدین استراتژیک آمریکا و اروپا در منطقه می باشند

باری کتاب بسیار خواندنی است و متاسفانه بسیاری ار نکات منفی که درباره جامعه متعصب، عقب مانده و خشن و ضد زن عربستان آمده در مورد ایران امروز ما تا حدودی صدق می کند. گرچه انگیزه نوشتن این کتاب ممکن است اقتصادی هم باشد، زیرا تاکنون به زبانهای زیادی ترجمه شده و فروش خوبی داشته است. اما شهامت درگیر شدن کارمن بن لادن را با خانواده و کشوری که نامشان با تروریسم عجین هست باید ستود

اینک تکه هایی از کتاب
پدر ایسلام شیخ عبدالله بن لادن 22 زن داشت. 25 پسر و 29 دختر

وقتی سالم برادر ایسلام شوهر کارمن به سوئیس می آید و با هم به کلوب یا رستورانی می روند
ایسلام با کنایه به من فهماند که اگر سالم از من تقاضای رقص کرد نباید با او برقصم. اگر این کار را بکنم ممکن است سالم برداشت اشتباهی بکند

برای ازدواج یک بن لادن با تبعه خارجی باید مجوز پادشاه عربستان را داشت
وقتی ایسلام با مجوز پادشاه بازگشت به من گفت شاه خواهان ازدواج ما در جده، سرزمین او، می باشد. او گفت برگزاری ازدواج ما در آنجا به همه ثابت می کند که پادشاه رسما موافقتش را برای ازدواج ایسلام با من – یک خارجی- اعلام کرده است. ایسلام می گفت اگر ما در خارج ازدواج کنیم ممکن است مردم دیگر برای من زیاد احترام قائل نشوند

فقط مردها هرطور دلشان می خواست آمد و شد داشتند. ما زنها ذر خانه محبوس بودیم، نه فقط گرمای کشنده تابستان، بلکه به این دلیل که نمی توانستیم بدون حجاب در مقابل مردهای خارج از خانواده ظاهر شویم. حتی برای رفتن به باغ باید به مستخدمین اطلاع می دادیم تا محوطه ساختمان را خالی کنند
ما ورزش نمی کردیم. قدم گذاشتن به هرجایی بی فکری محض بود. در هر حال جایی برای رفتن وجود نداشت، نه هتلی، نه سالن ورزشی، نه تئاتری، نه استخرشنایی، نه رستورانی. اگر هم چیزی موجود بود، فقط برای مردها بود.هیچ سالن بستنی خوری، پارک، یا فروشگاهی نبود. یک خانم متشخص و اصیل خرید نمی کرد

نگاه متحیر، وحشت زده و ناراحتی که بین مادرشوهرم و خواهر ایسلام فوزیه، زمانی که از خدمتکار آنها، به خاطر یک چیز جزئی، مثل تعارف یک فنجان چای تشکر کردم، رد و بدل شد را به یاد دارم. اینجا دنیای دیگری بود. مرز ناخوشایندی بین آنها (سعودی هاو خدمتکاران) وجود داشت. این تحقیر و بی احترامی به زیردستان، این حقیقت را که عربستان سعودی یکی از آخرین کشورهایی است که از نظام برده داری پیروی می کند به طور برجسته ای نمایان می کرد

ایسلام مرا تشویق کرد که آموزش خلبانی بگیرم. اواخر هفته ما با هم به سانتاباربارا و لاس و گاس پرواز می کردیم
برخی از برادران ایسلام به خارج برای دیدن ما آمدند و ما آنها را به دیزنی لند ، لاس و گاس، ومهمانی ها بردیم. من شلوار جین و کفش کتانی می پوشیدم. آنها شلوارهای چسبان می پوشیدند و دکمه پیراهنشان را باز می گذاشتند. آنها در خارج از وطن درست مثل آمریکایی ها بودند

زمانی که بچه اول وفا به دنیا آمد
خیلی بعد فهمیدم زمانی که ایسلام فهمید بچه دختر است به سادگی بیرون رفته بود! روی پایش چرخیده و از بیمارستان بیرون رفته بود!
حالا باید اسمی انتخاب می کردیم. ما برای پسر نام فیصل را انتخاب کرده بودیم. هرگز در پی انتخاب نامی برای یک دختر نبودیم.
از اینکه بچه ام را در کالسکه جدید آمریکایی اش در پارک راه ببرم لذت می بردم

بعداز تحریم نفت در سال 1973، زمانیکه قیمت نفت خام مدت چندماه از سه دلار به دوازده دلار رسید بارش پول به عربستان سعودی آغاز شد
در جده: در آن روزهای اولیه، برای مخفی کردن ناراحتی ام، این توجیه سعودی که «عبا برای یک زن نشانه احترام است» را پذیرفته بودم

برای یافتن شیربچه سیمیلاک: یک شب به ایسلام گفتم او باید به من اجازه بدهد تا به خواربارفروشی بروم. در حالیکه عبای عربی سرتاپایم را پوشانده بود ایسلام و عبدو(راننده) مرا با ماشین آنجا بردند. ایسلام از من خواست در ماشین منتظر بمانم و برای مدتی ناپدید شد، عاقبت پس از ده دقیقه مرا به ورودی هدایت کرد. من از صفی متشکل از دوازده مرد که بیرون در خواربارفروشی ایستاده بودند گذشتم، همه خاموش صورت هایشان را از من برگرداندند. برای اینکه یک زن سرتاپا در پوشش سیاه بتواند با شوهرش داخل شود، فروشگاه از کارکنان و مشتری ها خالی شده بود، کاملا خالی. آنها از چه می ترسیدند. از آلودگی؟ از یک زن که حتی نمی توانستند چهره یا اندام او را ببینند؟ آیا واقعا این نشان ادب و احترام مردها بود که پشتشان را به من بکنند، چون من یک زن بودم؟

دو کانال تلویزیونی تمام طول روز پیش نمازی را نشان می داد که قرآن می خواند. پسرهای شش، هفت ساله که به خاطر دانش قرآنی برنده جوایزی شده بودند. روزنامه های خارجی، با ماژیک علامت گذاری می شدند مطالب آن قطعه قطعه و پراکنده می شد. هر نظری در مورد عربستان سعودی یا اسرائیل، هر عکس یا تبلیغی که ذره ای از پا یا گردن زنی را نشان می داد با سانسور سیاه می شدند

اسلام سعودی از سخت ترین و مشکلترین انواع مذهبی است که می توان داشت. خودشان می گویند ناب ترین و خالص ترین است

فروتنی و فرمانبرداری زنان سعودی در فرهنگ آنها جا افتاده است. راحتی و لذت، برابری و خیلی چیزهای دیگر که من حقی مسلم فرض می کردم در این سرزمین بیگانه بود. به نظر بیشتر سعودی ها، تقریبا هر نوع شادی گناه محسوب می شد. کانال تلویزیون انگلیسی زبان با سانسور تکه تکه می شد. به جز اخبار دیدار خارجی پادشاه، کارتون و سریال کلمبو چیزی نشان نمی داد. نمایش هایی بدون بوسه و سیاست

خریدن الکل از بازار سیاه مشکل بود. در عربستان سعودی الکل ممنوع است. اما کارکنان سفارت آن را زیر لوای بسته های مهر شده دیپلماتیک می آوردند و راننده ها تجارت زیر زمینی راه انداخته بودند. یک بار در سوپر سیف وی تعداد زیادی از مهاجرین را دیدم که دور یک ویترین شکلات جمع شده بودند و با هیجان دوجین دوجین جعبه شکلات را در سبد خریدشان می انداختند. کنجکاو از اینکه چه خبر است در صف خروجی صندوق خریدهای یک آقا را نگاه کردم. آنها شکلات های لیکوردار با براندی بود.خیلی به این مسئله خندیدم

وقتی برای اولین بار می خواهد برای بچه اش جشن تولد بگیرد:
به خواهر شوهرهایم تلفن زدم تا بچه هایشان را دعوت کنم. خواهر شوهرم رافعه مخصوصا خیلی یکه خورد. او تاکید کرد « ما حتی روز تولد حضرت محمد را هم مشخص نمی کنیم و حساب آن را نگه نمی داریم. این مسیحی ها هستند که روزهای تولد را مشخص کنند. کریسمس یک روز تولد هست» . جواب دادم این که پرستش بت نیست. من فقط می خواهم به یک دختر کوچولو نشان دهم که از متولد شدنش خوشحالم. من نتوانستم او را متقاعد کنم.

نجوا زن جوان گوشه گیر، خجول و افسرده اسامه (بن لادن ) همیشه گنگ و ساکت موافق بود. او خیلی فروتن و بردبار بود. پشت سرهم حامله بود و هفت پسر داشت و هنوز سی سالش نشده بود. با لباس های یکنواخت و ملال آور و چشمان افسرده و غمگینش. او یک متدین است، مذهب تمام دنیای اوست. نمی تواند موسیقی گوش دهد، بچه هایی را به دنیا می آورد و شوهرش نمی گذارد او بیرون برود. ممکن است او به من لبخند بزند و با خودش بگوید: «زن بیچاره به جهنم خواهد رفت» و من فکر می کردم: «زن بیچاره در جهنم زندگی می کند»

سعودی ها حافظ اعتقادات کامل و مطلق در جهان اسلام شدند. شدیدترین و افراطی ترین افراطی ها. تنها تفاوت بین اسلام سعودی و اسلام طالبانهای فوق افراطی و متعصب افغان توانگری و تمول و زیاده روی ها و ولخرجی های خصوصی آل سعود است. سعودی ها طالبانهایی در ناز و نعمت و تجمل هستند

عمل شاهزاده وار به جیب زدن پورسانت- صاف و پوست کنده گفته باشم، رشوه خواری و فساد – را هیچ سعودی که من تا به حال دیده ام غیراخلاقی و زشت و نامشروع نمی داند. با این حال، در همان موقع گرفتن سود بانکی از حساب پس انداز حرام بود. من این چنین تضادهایی را نمی توانم درک کنم، هنوز هم بعضی اوقات که فکر می کنم برایم مضحک است.

در عربستان پوچی عاطفی- احساسی همه جا حاکم است. زنها از دنیا بریده شده بودند، به نظر می رسید پیوند واقعی با شوهرانشان ندارند. از زمان تولد تفیک شده و جدا بودند. نمی توانستند با جنس مخالف یک ارتباط صادقانه و حقیقی برقرار کنند. شاید به همین دلیل بعضی شاهزاده خانم ها با هم رابطه (جنسی) داشتند. آنها پرشور عاشق می شدند. حسادت می کردند، حتی قهرهای بچگانه به نمایش گذاشته می شد. این چیزها مرا غمگین می کرد. اگر تو همجنس باز متولد شوی، یک مسئله است، ولی این که تو به علت اینکه با مردی ازدواج کرده ای که اصلا وقتش را با تو نمی گذراند و به همین خاطر به این مسئله پناهنده شوی، این کاملا چیز دیگری است. همه شایعاتی در مورد مهمانی های همجنس بازان که در ریاض دوره داشتند می شنیدیم. من خودم از نزدیک چنین مهمانی هایی را ندیدم، اما یک بار به من پیشنهاد شد. همه اینها برای من خیلی عجیب و شگفت آور بود.

احتمالا اکثر مردها نمی دانستند که زنهایشان با زنهای دیگر همخوابه می شوند. اما آنهایی که می فهمیدند آن قدر برایشان اهمیت نداشت که بخواهند جلوی زنشان را بگیرند. زنها برای مردهای سعودی اهمیت ندارند بلکه مالکیت این زنها برایشان اهمیت دارد. هم جنس گرایی در عربستان ممنوع است، مجازات شلاق در ملا عام را دارد اما بسیاری از مردها هم رابطه همجنس بازی دارند، بخصوص قبل از ازدواج و وقتی جوان هستند. اگر دو مرد دست هم را در خیابان بگیرند، کاری که اغلب می کنند، این حرکت جنسی محسوب نمی شود، اما اگر یک مرد و یک زن همین کار را بکنند، حتی اگر ازدواج کرده باشند این عمل بی بند و باری و مبتذل تلقی می شود و پلیس مذهبی با باتوم به جوش و خروش در می آید. عادت همجنس بازی گاهی وقتی مردها مسن می شوند از بین نمی رود و در این مورد شاهزاده های سعودی هم مثل دیگران هستند. شاید هم بیشتر. یک دکوراتور اروپایی یک بار به من گفت تعداد مردهای هم جنس باز در عربستان سعودی بیشتر از اروپا است.

من در خانواده بن لادن زندگی کرده ام. ترس من از این است که اکثریت زیادی از سعودی ها عقاید افراطی اسامه بن لادن را حمایت می کنند و اینکه خانواده بن لادن و خانواده سلطنتی سعودی دست در دست هم به انجام عملیات ادامه می دهند. امکان اینکه اسامه رابطه اش را با خانواده سلطنتی هم حفظ کرده باشد وجود دارد. بن لادن ها و شاهزاده ها، خیلی صمیمی و دوستانه با هم کار می کنند. آنها مرموز و متحد هستند. اکثر برادران بن لادن با حداقل یک شاهزاده سعودی شراکت کاری و منافع مستقیم دارند. ترس من از این است که وقتی اسامه بمیرد، هزاران مرد هستند تا جای او را بگیرند. زمین عربستان سعودی خاکی حاصلخیز برای پرورش تعصب، نخوت و تکبر، تحقیر و تنفر نسبت به خارجی هاست. کشوری است که در آن جایی برای ملایمت، ملاطفت نیست. هرگونه تمایل به شادی معمولی و طبیعی و احساسلت ممنوع است.

گاهی نمی دانم اگر فقط فرزندان پسر داشتم با خانواده بن لادن با شدت کمتری می جنگیدم؟ از لحاظ مادی، زندگی با بن لادن دلپذیر و خوشایند بود. اما به همان اندازه که مادیات وسوسه می کنند، مسئله دیگری است که خیلی بیشتر اهمیت دارد: آزادی

انتشار عکس نیمه برهنه وفا بن لادن دختر بزرگ کارمن در نشریات آمریکایی را می توانید به آدرس زیر مشاهده کنید
http://news.bbc.co.uk/2/hi/americas/4555430.stm

5/19/08

کودکان در غربت

چند سال پیش در یک مهد کودک شش ماه کار کردم. از 22 تا بچه چهار تا خارجی بودند که یکیش ایرانی بود. چهار سالش بود. با اینکه زبان رو خوب یاد گرفته و با بچه های دیگر راحت حرف میزد اما متوجه شدم که بیشتر با خارجی ها و بویژه با یک بچه که والدینش از شیلی بودند بازی می کند. علت اصلی اینکه بیشتر با بچه شیلیایی بازی می کرد رنگ مشابه پوست و مویشان بود. با دوتا بچه خارجی دیگر که از لهستان و فنلاند بوده و هردو بور بودند شاید بخاطر اینکه اسمشان مثل بچه ایرانی و شیلیایی از دید هجده بچه دیگر عجیب و غریب بود هم احساس نزدیکی کرده و بازی می کردند
اگر مثلا دو یا سه نفر از بچه های نامبرده همزمان به دلایلی به مهد کودک نمی آمدند بی حوصلگی ، بی میلی به غذا و دلتنگی را میشد براحتی در یک یا دو نفری که آمده بودند دید. نگرانی از هم پاشیدن گروهی که به آن تعلق دارند شاید علت اصلی آن باشد. تعلق به گروه یا جمع از ضروریات بسیار مهم برای کودکان هست که متاسفانه خیلی از والدین به آن توجه ندارند. این ضرورت اهمیتش برای بچه های در غربت دو چندان می شود. زیرا اینها ازاحساس تعلق و بستگی به جمع و گروههای خانوادگی که معمولا هر بچه ای در وطن خودش دارد محروم هستند و از رفت و آمدهای خانوادگی نزد عمو ، دایی ، خاله، عمه، مامان بزرگ و بابا بزرگ و... خبری نیست. بعداز تعطیلات هفتگی معمولا بچه ها از دیدار بچه های فامیل مثل دختر عمو و پسر خاله و ... صحبت می کنند و بچه های خارجی که از این نعمت محرومند با افسردگی و احساس کمبود خود را از این نوع بحث ها دور نگه میدارند و اگر اندکی بقول معروف زبل باشند سعی می کنند مسیر بحث و گفتگو را عوض کنند

نوع برخورد والدین در تقویت روحیه کودکان و برطرف کردن افسردگی شان بسیار مهم هست. چندوقت پیش با یکی از دوستانم رفتیم منزل یک خانواده ایرانی که آشنایشان بود. یک ساعتی که آنجا بودیم شاید بیش از بیست بار خانم میزبان سر بچه چهار سال و نیمش داد زد و تهدید کرد: یک بار دیگه این کار رو بکنی میدونم با تو چکار بکنم. چند بار هم بچه را زد. البته بچه زیاد به تهدیداتش اهمیت نمی داد. همیشه همینطور بود. وقتی صبح تا شب صدبار یکی را تهدید کنی کم کم از اثر گزاری اش کاسته شده و بچه محل نمی گذارد. دوستم تعریف کرد که بچه شان هر روز با گریه و دعوا به مهد کودک می رود. حق هم دارد. به او خوش نمی گذرد. یاد نگرفته با بچه ها بازی کند. معمولا روزهای تعطیلی یا حتی روزهای کاری، بعداز کار مادران و گاهی پدرانی که بچه کوچک دارند جلوی محوطه خانه ها که در بیشتر کشورهای اروپایی فضای بازی با وسایل بازی هست جمع میشن و یکی دو ساعتی می نشینند تا بچه ها با همدیگر بازی کرده و رفتار گروهی و تعلق به جمع را تمرین کنند. اما این خانم چون اندکی خجالتی است و زبانش هم زیاد خوب نیست هیچوقت با بچه اش نمی رود. اگر هم برود مواقعی می رود که کسی آنجا نباشد

بدتر از همه بعداز تعطیلاتی مثل کریسمس و عید پاک و امثالم هست که بچه ها از دیدار بستگانشان و از کادوهایی که گرفتند صحبت می کنند. دوستی دارم که هر کریسمس چندتا تا کادو برای هرکدام از بچه هایش می خرد و به خانه خودش پست می کند و به آنها می گوید مثلا دایی، عمه یا مامان بزرگ برایتان فرستاده. وقتی شنیدم اول خنده ام گرفت اما دیدم بد فکری نیست. پیشنهاد می کنم همه آنهایی که بچه دارند از این دروغ مصلحتی استفاده کنند که منفعتش برای بچه های در غربت بیشتر از زیان احتمالی این چاخان شیرین هست

4/24/08

فرهنگ آدمهای بی فرهنگ

تو غربت وقتی حرفهای بعضی ها درباره فرهنگ و تمدن چندهزار ساله کشورمان و رفتار و عمل شان را مقایسه می کنم واقعا حالم بهم می خوره. بسیاری از ایرانیها که توی خیابون به هم برخورد می کنند سرشان را برمیگردانند و بنظر میرسد ته دلشان میگن:" این دهاتی ها دیگه اینجا چکار می کنند. آشغالها آبروی ما رو بردند" هرکس فکر میکنه سطح و کلاسش از دیگر هموطنانش بالاتره. مهمان چشم دیدن مهمان را نداره. اما ما که مهمان نیستیم و کسی ما را دعوت نکرده. هرکس به دلایلی تو غربت زندگی میکنه

یه روز با دوستم توی یک فروشگاه به خانمی برخوردیم که آشنایش بود. موهایش را بلوند رنگ کرده بود (که هیچ عیبی نداره) و چهره اش هم روشن بود. وقتی حرف میزد صداش خیلی پایین بود و تقریبا نمی شنیدیم و ما که بلند حرف می زدیم چهره اش نشان می داد که از مصاحبت با ما رنج میبرد. بعدا که علتش را از دوستم پرسیدم گفت دوست نداره کسی بفهمه ایرانی هست. همسایه هاش فکر می کنند آمریکاییه

بعضی ها که تو جمع اصلا فارسی صحبت نمی کنند و تعدادی حتی با بچه هاشون فارسی حرف نمیزنند و بیچاره بچه ها را از یک امکان بزرگ ارتباطی با هموطنانشان محروم می کنند

یک آقایی که چندسال در یک ساختمان چند طبقه با چندتا ایرانی دیگر همسایه هست و همیشه با آنها فارسی حرف میزد تابع انگلیس شد و پاس انگلیسی گرفت. دو سه ماه بعداز "انگلیسی" شدنش یک روز یک خانم ایرانی که همسایه اش بود رفت به رختشویخانه که لباس هاشو برداره. میگه درست سر ساعت رفتم. شاید چند ثانیه تاخیر داشتم.به هر حال یک دقیقه نشده بود. وقتی رسیدم دیدم همان آقای ایرانی اونجاست و نوبت بعدی ماشین مال اونه. با تکبر و چهره ای از خود راضی به انگلیسی گفت: ما انگلیسی ها به وقت و نظم بسیار اهمیت می دهیم

سوئد که بودم بچه ها تعریف میکردند یک روز که ایران ایر به تهران پرواز داشت ناگهان یک خانم ایرانی شروع کرد به بگو مگو با مامورین فرودگاه. علتش معلوم نبود اضافه بار بود یا چیز دیگه. با صدای بلند نزدیک به فریاد می گفت: من دکتر هستم و فلانم . فکر میکرد مثلا دکتر یا مهندس باشه هر غلطی میتونه بکنه. کلی آبروریزی کرد و آخرسر نگهبانها آمدند و دستش را گرفتند و از جلوی صندوق کشان کشان بردند. داشتند میبردنش گفت: مادرم تو ایران مریضه و از این حرفها. شوهرش که همان نزدیکیها بود گفت دروغ میگه

اما بدتر از همه: عده ای وقتی با ایرانیها صحبت می کنند برخوردشان خیلی متکبرانه و از موضع بالاست. اما همینها در برخورد با انگلیسیها، آلمانیها و سوئدیها رفتاری چنان چاپلوسانه و چاکرمنشانه دارند که آدم از هموطن بودن با اینها شرمش می شود

4/1/08

فوتبال زنان


چند روز پیش با تعدادی دوستان پیش یکی جمع بودیم ، میزبان، یک فیلم سه چهار دقیقه ای از مسابقه فوتبال زنان ایران با یک تیم آسیایی را گذاشت. وقتی بازیکن ایرانی می دوید باد زیر پیراهنش رفته و پیراهن پف می کرد و صحنه مضحکی بوجود می آورد. یکی دونفر از بچه ها خنده شان گرفت و تعدادی هم مثل من ساکت بودند. دلیلی برای شادی و خنده نمی دیدم، برعکس میل گریستن داشتم و موقع برگشت تو ماشین گریستم ، به خانه که رسیدم صورتم را شستم و دوباره گریستم و باز صورتم را شستم و از نو گریستم و ...گریه ام بخاطر شکست تیم ایران نبود. خود بازی و نتیجه اش زیاد برایم مهم نیست. البته دوست دارم همیشه ایران ببرد، اما بازی برد و باخت داره و از طرف دیگر ویتنامی ها و مالدیو یها هم حق پیروزی و شادی پس از آن را دارند. نه، اگر هم ایران می برد بازهم می گریستم. گریه ام بخاطر توهین به زنان ایران از طرف مردسالاران زن ستیز و تمسخر و خنده بعدی جهانیان هست. انسان چقدر باید فاسد و تباه باشد که در مخیله اش لباس فوتبال معمولی که همه زنان دنیا به تن دارند را محرک مردان تباه تر و پست تر از خودش بداند. اینگونه مردان فاسد اگروجود داشته باشند چه احتیاجی به دیدن مسابقه فوتبال دارند؟ می توانند به راحتی از طرق مختلف یک فیلم دوساعته مبتذل فراهم کرده و ببینند. تازه با کمال پر رویی تفسیر می کنند که : «با این حال تلاش بازیکنان ایران که با لباس کاملا پوشیده در هوای شرجی ویتنام بازی می کنند، تمجید برخی کارشناسان حاضر در مسابقات را برانگیخته است». مگر بازیکنان ایران به میل خودشان لباس را انتخاب کردند که تمجید بشوند؟ کدام زنی به میل خود توی هوای گرم و مرطوب خودش را توی گونی بسته بندی می کند تا بدود و تازه گل هم بزند؟ شاید از کارشناسان منظورتان کارشناسان آزار و شکنجه زنان هست؟ آری، زنان ایران قابل تمجیدند که علیرغم تمام زورگویی ها و آزار و شکنجه ها راضی به نشستن در پستوی خانه ها نبوده و فوتبال هم می کنند. لازم نیست خود را به کوچه علی چپ بزنید. دیگر هر بچه ای هم می داند که آرزو و تلاش مردسالاران زن ستیز این بوده و هست که زنان را از همه عرصه های فعالیت هنری، اجتماعی، سیاسی و ورزشی دور نگاه دارند. اگر زنان شعر می سرایند، فیلم می سازند، بورس تهران را می گردانند، کار اجتماعی و سیاسی می کنند، دانشگاه ها را پر می کنند و فوتبال می کنند همه اش علیرغم میل زن ستیزان قدرتمدار و علیرغم تمام موانع و اشکال تراشی هایشان بوده است. اینها دستاوردهایی است که زنان ما با تحمل ضرب و شتم و کتک و شلاق و زندان بدست آوردند و کسی به آنها ارزانی نکرده است. آنقدر کتک و شلاق و سنگ خوردند که دستهای شلاق زن و سنگ پران را خسته کرده اند، و دور نباشد آن روزی که آن دستان پلید بشکنند.

ظلم و بی مهری نسبت به زنان فعال ایرانی فقط از جانب آن دسته ای که بالا به آنها اشاره کردم نیست. هستند خارج گودنشینانی که یا از تک تک زنان ایرانی انتظار قهرمانی دارند و یا به نحوی آنها را زنان تسلیم شده و بدتر از آن نماینده و سفیر مردسالاران زن ستیز می شمارند. برخی از اینان آنقدر از واقعیات جامعه ما بدورند که همه چیز را با معیارهای سی یا چهل سال پیش می سنجند. خبری از این ندارند که اکثر دانشجویان دانشگاها دختر هستند، اکثر متخصصین اطفال زن هستند و سه زن بورس تهران را می گردانند، صدها ورزشگاه زنان ساخته شده ( قصد امتیاز دادن به کسی را ندارم. جامعه سرمایه داری هست و آنکه ورزشگاه می زند منظورش کار خیریه نیست، بلکه استفاده از یک امکان تجاری برای سود آوری سرمایه اش را در نظر دارد) . غرض اینسکه بگویم برای زن ستیزان بسیار مشکل است چون گذشته زنان و دختران را خام و مطیع و سر بزیر و خدمتکار مردان نگاه دارند. اگر تئوریهای مسخره و مندرستان با واقعیات جامعه ما همخوانی ندارد تقصیر را گردن واقعیات نیاندازید
کمی از هوای جدیت بدر آییم که بهار است. چند بیت زیر را از راحله یار عزیز کش رفتم . توصیه می کنم حتما کاملش را اینجا بخوانید که بسیار شیرین و زیبا سروده است
در میان شعله مستی را ببین!
در بیابان گل پرستی را ببین!
در محبت پیشدستی را ببین!
بی خیال از طعنه های نیشدار
خنده های دلکشی دارد بهار

3/19/08

آتشی که در دل شعله ور است


نیم ساعت پیش رسیدم خونه. دوش و یک استکان چای داغ و الان هم دارم گزارش چهارشنبه سوری مان را می نویسم

تو خراب شده ای که هستم تعداد ما ایرانیها آنقدر نیست که چهارشنبه سوری درست و حسابی ترتیب بدیم. دوست خوبم گُلی (که البته اسم واقعی اش را نمی گم) پیشنهاد کرد امسال چهارشنبه سوری رو بریم شهر بزرگتری که پنجاه کیلومترتا اینجا فاصله داره.

پانصدمتر مانده به محل دود را میشد دید. نزدیک تر که شدیم بوی کباب کوبیده فضا را پر کرده بود. احساس گرسنگی کردم. کنار جنگل تو یک زمین خاکی که بنظر می رسید زمین فوتبال باشه حدود چهل نفر ایرانی جمع بودند. که سی نفرشون تو صف خرید کباب کوبیده بودند. هوا ابری بود و سرد ، سرمای مرطوبی که روی کوچکترین عصب های استخوان هم اثر میگذارد، باز هم راضی هستیم اگه بارون نیاد بعداز احوالپرسی با دو سه نفر آشنا، بدون قرار قبلی دیدیم تو صف کباب کوبیده ایم. فکر کنم ما ایرانیها شکمو ترین آدمهای کره زمین باشیم. البته تو این هوای آزاد و سرد و مملو از رایحه خوش کباب کوبیده هر غیر ایرانی هم اگر اینجا حضور داشت حتما سری به صف کباب کوبیده می زد. دستشان درد نکنه خوب ترتیب همه چیز را داده بودند. چادر کوچکی زده و توش کباب درست می کرند و در عین حال مخلفات مربوط به نوروز را هم می فروختند. سمنو ، سنبل، آجیل و ماهی دودی... ماهی دودی!؟ اونم اینجا!؟ حدس زدم فروشنده باید گیلک باشه و تصمیم گرفتم باهاش آشنا بشم. گیلکی پرسیدم: کوجَه شی هیسی؟ - بچه کجایی؟ - جواب داد: آره خانم مال ایرانه، ماهی سفیده. حیف شد، گیلک نبود. گُلی پرسید سبزه رو چقدر میدین؟ بعد نگاهی به من کرد و با خنده پرسید تو سبزه نمی خری؟ من هم خریدم. خنده اش از این بابت بود که حدود سه هفته است که تلفنی با هم در مورد سبزه گذاشتن و موفقیت هایمان در این باره صحبت کردیم. گویا سبزه های او هم مثل مال من خوب نشدند. یاد سبزه های مادر بزرگ و مادرم افتادم و شعر شیون فومنی: « تو پالوده پچی، قناده دست پنجه سوایه» که سینونیمش میشه: «کار هر بُز نیست خرمن کوفتن»


راستش تو این سه هفته هم با عدس و هم ماش امتحان کردیم. هیچکدامش مالی در نیامدند. یا زود گذاشتیم و پیر شدند. یا اصلا در نیامدند و یا ساقه های نازکشان توان حمل برگها را نداشته سر خم کردند و هیچ روبان و پارچه ای کمک نکرد. مثل موقعی که فصل درو برنج باشه و باران درست و حسابی بیاد و شالی بخوابه رو زمین. گیلک ها می فهمند چی میگم

حسابی سرد بود. بعد یه آقایی که از گردانندگان مراسم بود یک تشت بزرگ گذاشت رو زمین و از وانتی که همان نزدیکا بود یه بغل هیزم آورد ریخت تو تشت. بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره آتش درست شد و چهل نفر ما جمع شدیم دورش . گرمای لذت بخشی بود ، یاد ایران افتادم و آتشی جاودانه که از عشق به میهن اغلب ما ایرانیها در دل داریم. فکر می کنم همه در آن جمع لحظاتی را هرچند کوتاه با با بالهای خیالشان سری به میهن زدند. یاد مطلبی افتادم که اخیرا خواندم و بهتر اندوه دل روزبه دادویه (ابن مقفع) را درک کردم که سالها پس از حمله اعراب وقتی از نزدیکی یک آتشکده خاموش به همراه عده ای می گذشت ابیات زیر را طوری که همراهانش نشنوند زمزمه کرد
ای خانه ی دلدار که از بیم بداندیش
روی از تو همی تافته و دل به تودارم
رو تافتنم را منگر زانکه به هرحال
چان بهر تو می بازم و منزل به تو دارم

خودمان را آماده می کردیم از رو آتش بپریم که سر و کله دو تا پلیس پیدا شد و پرسیدند که جواز آتش درست کردن داریم یا نه. همه به همدیگه نگاه کردیم. هیچکس در این مورد چیزی نمی دانست. گفتند آتش را خاموش کنید. کلی توضیح دادیم و از سنت ایرانیها و چهار شنبه سوری و نوروز و چند هزار سال سابقه اش و .... زیر بار نرفتند. قانون قانون هست. خارجی هستی، دیگه بدتر، حالا که من بالا سرت هستم باید مو به مو اجراش کنی. داشتیم نا امید می شدیم که یک ماشین سواری آمد و کنار محوطه پارک کرد و دونفر پیاده شدند. یکیش لباس حاجی فیروز رو پوشیده بود و خودش را سیاه کرده بود. یکی از زیر چادر کباب کوبیده داد زد: فلانی، جواز آتش درست کردن داریم؟ حاجی فیروز برگشت طرف ماشین و بعد با کاعذی که لابد جواز بود رفت طرف پلیس ها و شادی دوباره به جمع ما برگشت


می خواستیم بپریم که مشکل دیگری پیش آمد
بپرید دیگه -
باید هفت تا باشه -
راست میگه باید هفت تا باشه -
بچه ها تو وانت بازم هیزم هست؟ -
هیزم هم باشه شش تا تشت از کجا بیاریم -
رو زمین بابا! اشکالی نداره -
یکی از کبابی ها کفت: نه هیزم همش همین بود
بچه ها برید این دور و بر ها کمی هیزم جمع کنید. فقط خشکها را بیارید -
شاخه درختها رو نشکنیدا -

ده دقیقه بعد کلی شاخه و تنه و کُنده ، تر و خشک جمع شد. هفت قسمت شون کردیم و آتش

دود همه جا را گرفته بود، کنده و تنه های تر را نباید می گذاشتیم. چه شعله هایی. شروع کردیم به پریدن. همه می پریدند و می گفتند: سرخی تو از من، زردی من از تو

من هم پریدم و گفتم

گولِ گولِ چارشنبه/ غم بوشه شادی بیه / زردی بوشه سرخی بیه


هنوز همه نپریده بودند که دونفر دیگه که فکر می کنم از اس.او.اس یا از آتش نشانی بودند سر و کله شان پیدا شد. گویا دود زیادی که محوطه دور و بر را گرفته بود باعث وحشت کسانی که آن اطراف خانه داشتند شده و تلفن کرده و خبر داده بودند. نزدیک بود بساط ما را تعطیل کنند، اما خوشبختانه با درآوردن کُنده ها و ساقه های تر راضی شدند و از ما قول گرفتند که از جنگل هیزم نیاریم.
با همه دردسرهایش چهارشنبه سوری خوبی بود و به همه خوش گذشت. امیدوارم به همه ایرانیها، هرجا که هستن خوش گذشته باشه. برای همه نوروزی شاد و سالی بهتراز سالهای پیش آرزو می کنم

3/6/08

شعری از راحله یار

به بهانه روز جهانی زن شعر زیبایی از شاعر خوب افغانی راحله یار که نامش هم مثل اشعارش زیباست می آورم. خواندن دیگر اشعار او را توصیه می کنم که بسیار شیرین و پر معنا هستند

دلم پُِر است فضا تنگ کوچه غمناک است
عروسِ عشق به زیرِ هزارمن خاک است
نه دستِ دوست نه ره توشته و نه روزنه ای
سفر به پیش و رهِ عاشقی خطرناک است
دعا بده بروم جست و جویِ روزنه ای
که چشم ها به ره و قلبِ عاشقان چاک است
طلسمِ جاده ی بن بست سدِ من نشود
که عشق سرکش و چابکسوار و چالاک است
هجومِ عشق زکف بُرده اختیارِ مرا
اگرچه کاخِ ستم گردنش برافلاک است
دعا بده بروم سرنهم به مستیِ عشق
در آن سپیده که انگور در تنِ تاک است

2/14/08

والنتاین راحله

راحله دست سهراب را محکم گرفته و گریه کنان از عشق نافرجامشان می گفت، شاید بار آخری بود که می توانستند با هم خلوت کنند. هفته پیش بود که مجبور شد به عقد مردی که همسن پدرش هست درآید
چندشی احساس کرد و سهراب را برای بار آخر
بعنوان خداحافظی درآغوش گرفت و زار گریست
صدای پا و گفتگو از حیاط خانه می آمد. تا بخواهند بجنبند در ناگهان با فشار لگد و تنه چند نفر باز شد و عده ای غریب و آشنا به درون اتاق هجوم آورده و با مشت و لگد به جان دو عاشق افسرده افتادند

با دست و پای بسته درون گونی مانندی بسته بندی شده بود و چیزی را نمی دید. صدای آدمها را می شنید. یاد دوران خردسالی اش افتاد که چندبار با مادرش رفته بود لب دریا و دید چگونه ماهیگیران که پدرش نیز یکی از آنان بود داشتند تور بزرگ پر از ماهی را با طناب های کلفت که به کمر و شانه شان بسته بودند از دریا بیرون می کشیدند. یادش آمد روزی را که وقتی تور را که کاملا بیرون کشیدند پدرش یک ماهی را بر داشت و بعداز صحبتی کوتاه با آقای سماک که سرکارگر یا رئیس شان بود آمد به طرفشان و ماهی را توی کسیه یا توبره کوچکی که در دست مادر بود گذاشت. مادر کیسه را به دست راحله داد و بر گشتند خانه. ماهی درون توبره تکان تکان میخورد تا اینکه آرام شد. فکر کرد کاش ماهی بودم و در دریا . ماهی ها زندگی سختی نباید داشته باشند. فقط باید از تور ماهیگیر و ماهیان بزرگتر پرهیز کنند. اینکه کارسختی نیست.مشکل هم باشه از کار زن بودن مشکلتر نیست .زن! باید از هزار و هزاران دام و خطر پرهیز کند و باز هم هر لحطه ممکن است اسیر دامی شود. دام ماهیگیری را جایی پهن میکنند که ماهیان را صید کنند. اما زن را سایه به سایه اش با هزار دام تعقیب می کنند. خطر همیشه در جستجوی زن هست

راحله را درون گودالی که تا کمرش بود گذاشتند و بعد با خاک پر کردند. صدای همهمه مردم را می شنید. مردم! چرا ما اینقدر بی عاطفه شده ایم؟ چه بر سرمان آوردند؟ در آن لحظه مرگ، آنهم بدترین نوع مرگ، دلش هوای گریستن به حال مردم داشت

لحظه پرتاب سنگ ها شروع شد. مردی ریشو که جلوتر از همه بود سر راحله را با سنگی نشانه گرفت و با دقت که به هدف بخورد پرت کرد. دیگران تماشا می کردند و می خواستند اصابت اولین سنگ بر سر راحله را خوب ببینند. راحله بطور غریزی تکانی به خودش داد و بعد دوباره یاد ماهی توی توبره اش افتاد که جست و خیزها کمکی نکرد و مرد. آرام ایستاد و منتظر تمام شدن کار بود. سنگ که به نیم متری سر راحله رسید ناگهان گنجشک شد و پر زد و رفت روی سیم برق بالای سر جماعت نشست. مردم خندیدند و فکر می کردند مرد ریشو گنجشکی در دست داشته و می خواسته شوخی کند. اما مرد ریشو که می دانست چیزی جز سنگ پرتاب نکرده متحیر و اندکی وحشت زده سنگی دیگر از زمین برداشت و پرت کرد. سنگ دوم نیز به نیم متری راحله که رسید گنجشک شد و رفت روی سر راحله نشست و شروع کرد به جیک جیک. مردم متحیر صداهای عجیب و غریب از خودشان در می آوردند . راحله که منتظر باران سنگ بود بعداز شنیدن خنده مردم و نشستن گنجشک بر سرش و بعد صداهای عجیب مردم دانست که اتفاقی افتاده. با اینکه هیچوقت به جن و پری و ماوراطبیعت اعتقاد نداشت اما فهمید که حادثه ای خارج از کنترل قوانین مرسوم رخ داده است

معممی که آنجا حضور داشت عصبانی شده و مردم را مورد عتاب قرار داده و به چند نفری که از گردانندگان بودند دستور داد همگی سنگ بردارند و خود نیز سنگی برداشت و همزمان بسوی راحله پرت کردند. سنگها گنجشک شدند و رفتند روی سیم برق نشستند. گردانندگان باز سنگ پرتاب کردند و سنگها نیز دوباره گنجشک شدند. چندبار تکرار کردند هربار به راحله نزیکتر می شدند. تقریبا یک متری او ایستاده و سنگ پرت می کردند. صدها گنجشک روی سیم برق نشسته و جیک جیک می کردند. مرد ریشوی پرتاب کننده اولین سنگ عصبانی شد و یک سنگ بسیار بزرگ را برداشت و با دو دستش بلند کرده و رفت درست بالای سر راحله که بکوبد بر سرش. ناگهان صدها گنجشک بطرف او و دیگر سنگ پرانان یورش برده و با منقارهای کوچک خود دست و صورت سنگ پرانان را نوک میزنند

سکوتی مطلق حاکم می شود. گنجشکها دیگر جیک جیک نمی کردند. سنگ پرانان و مردم گریخته بودند. راحله نمی دانست در اطرافش چه می گذرد اما می دانست که در آن میدان تنهاست. پاهاش درد می کردند. هرچه تلاش کرد دست خود را آزاد کند موفق نشد. آرام شد. احساس خستگی می کرد. صدای پایی شنید. لحظه ای بعد دستهایی را بر سر و تن خود حس کرد. بوی عشق را شناخت. سهراب با بیل خاک را کنار زد و اورا از گودال و کیسه بیرون آورد. همدیگر را در آغوش گرفتند و راحله می گریست. بعد از سهراب پرسید که چگونه از زندان آزاد شده. سهراب با دستش سیم برقی را که بالای سرشان بود نشان داد که روی آن صدها کبوتر نشسته بودند. از میان آنها کبوتری برخاست و پر زد بسوی راحله و شاخه گل رُزی را که بر منقار داشت روی موی افشانش نشاند
*****************************************
یک: من هم چون راحله اعتقادی به جن و پری ندارم. اما با چاشنی اندکی تخیل و فانتزی می خواستم این عشق به فرجامش برسد
دو: سپاس از محبت دوستانی که میل زدند. فعلا بین دو مملکت غریب برای اسکان در یکی از آنها و تصفیه حساب کار سابق و مصاحبه کار تازه و تهیه مسکن درگیرم. وقت شد حتما پاسخ خواهم داد