11/10/08

او – با - ما – نیست

انتخابات آمریکا و نظرخواهیهای پیش از انتخاباتی از مردم دنیا در این رابطه نشان داد که اکثریت بسیار بزرگی از مردم دنیا از سیاست شرارت بار و جهان خراب کن هشت ساله راستترین محافل سرمایه داری جهانی به سرکردگی نئوکانهای آمریکایی بیزار و متنفرند. سیاستی که نتیجه اش فقر و بدبختی برای بخش بزرگی از مردم آمریکا بود . سیاستی که شکنجه و استراق سمع در کشوری که خود را پاسدار دمکراسی جهان میداند قانونی کرد . معرفی ایرانیها و عربها بعنوان موجوداتی خشن و بدسگال و تروریست در فیلمها و نشریاتشان، کشتار میلیونها انسان در جهان و دادن خوراک لازم و مهیا کردن شرایط مطلوب رشد بنیادگرایی و تعصبات مذهبی - از نوع اسلامی و مسیحی و یهودی اش – رشد نژادپرستی بویژه علیه ملل ساکن خاورمیانه و رشد تروریسم دولتی و غیردولتی ، جنگ طلبی و تجاوزگری، دامن زدن به جنگهای محلی، دامن زدن به جدایی طلبی در دیگر کشورها و پاشاندن بذر کین و نفاق بین مللی که قرنها در اتفاق و همزیستی با هم میزیستند ودر مجموع نا امن کردن زندگی در جهان چکیده برخی از نتایج نوشته شده در کارنامه این سیاست هستند

از آن روزی که ازبین کاندیدهای حزب دمکرات دونفر یعنی اوباما و هیلاری کلینتون ماندند مسلم شد که اگر دمکراتها در انتخابات نهایی پیروز شوند یک واقعه تاریخی ثبت خواهد گردید. برای اولین بار در آمریکا بزرگترین اقتصاد جهان و تنها ابرقدرت باقی مانده و یکه تاز کنونی میدان زورگویی ها و قلدریها یک زن یا یک سیاهپوست رئیس جمهور خواهد شد. بالاخره اوباما رئیس جمهور شد. اما آیا سیاست آمریکا تغییر خواهد کرد؟ دررابطه با مسائل داخلی تا حدودی آری، زیرا سیاست خانمان برانداز نئولیبرالی جمهوریخواهان که بر انباشت هرچه بیشتر ثروت میلیادرها به بهای بیرحمانه کاهش هزینه های اجتماعی و خرابتر کردن سیستم بیمه ها ی درمانی و بهداشتی ، راندن مردم از خانه هایی که توان پرداخت وام مسکن را نداشتند، طویل تر کردن صف گرسنگان برای گرفتن آش در پشت در کلیساها و موسسات خیریه استوار بود دیگر بطور علنی قابل دفاع نیست. بدیهی است که اوباما سعی خواهد کرد این همه درد و فلاکت بخش وسیعی از مردم را اندکی تخفیف دهد. گفتم اندکی، زیرا گرچه دمکراتها در گذشته همیشه نیم نگاهی به وضعیت اقشار متوسط جامعه داشتند و دارند اما در مجموع مدافع منافع همان میلیادرها ، صاحبان صنایع و تجار بزرگی هستند که پایه های نظام سرمایه داری آمریکا را تشکیل می دهند. حزب دمکرات آمریکا وقتی پای منافع اقشار پائیین جامعه به میان می آید صدها گام از احزاب سوسیال دمکرات کنونی کشورهای اروپایی که در بیست سال اخیر به شدت به راست و به همان سیاست نئولیبرالی گرویده اند نیز عقب تر هست

در رابطه با سیاست خارجی مطلقا اوباما نمی تواند با ما باشد. منظور از "ما" یعنی من و چند میلیارد نفر دیگر ساکنان کره خاکی است که جزو میلیادرها نیستیم، منافعی در جنگ و جنگ طلبی نداریم، استثمار نمیکنیم، هیچ دولتی در هیچ کجا از منافع مان دفاع نمی کند، ناحق کتک می خوریم و زندان میرویم و اعدام و سنگسار می شویم و در نهایت باید بهای بحران سرمایه داری را با مالیات ها و اندوخته های ناچیزمان بپردازیم تا کماکان سودآوری موسسات آن میلیادرها سیر صعودی بخود بگیرد
اوباما با ما نیست زیرا او نیز از همان حزبی است که وقتی در قدرت بود به کوبا حمله کرد، به بمباران ویتنام ادامه داد، صربستان را بمباران کرد و صدها کارخانه تولیدی غیر نظامی را با خاک یکسان کرد، به محاصره وحشتناک عراق که منجر به کشته شدن پانصدهزار کودک عراقی بخاطر کمبود دارو شد ادامه داد و بالاخره باید بپذیریم اگر هم اوباما ته دلش هم بخواهد نمیتواند با ما باشد، آخر او نماینده یک حزبی است که سیاست خاصی را در قبال مسائل جهانی دنبال می کند
همین امروز دوشنبه خواندم که در تمام دوره رقابت انتخاباتی مشاوران اوباما و مک کین برسر مسائل کلیدی سیاست خارجی و بویژه مسئله هسته ای ایران بر سر اسنادی به توافق رسیدند که چندان تفاوتی با سیاست بوش نداشته و عده ای حتی پیش بینی میکنند اوباما سیاست تندتری در قبال ایران خواهد داشت. بقول ريچارد کلارک مشاور اوباما او در کشیدن ماشه اگر الزامی باشد تردیدی نخواهد کرد

در نوشته های نشریات ایران درباره پیروزی اوباما بیشتر روی نفرت مردم آمریکا از جنگ افروزی و دستگاه بوش و صهیونیستهای نزدیک به آن صحبت می شود. مگر دولت و حاکمان ایران تا چه اندازه خود را متعهد به خواستها و آمال مردم ایران می دانند که از اوباما چنین انتظاری دارند. تازه لابی یهودیان در حزب دمکرات بسیار قوی تر است تا حزب جمهوریخواه. بنظر من یهودیان را با صهیونیستها نباید یکی دانست و در مجموع آدمها را نباید براساس رنگ پوست و نژاد و مذهب قضاوت کرد. همین دو دولت آخری حاکم در آمریکا این امر را ثابت کرد، مادلین اولبرایخت یهودی اولین و تنها سیاستمدار آمریکایی، آنهم در مقام ویر خارجه شجاعانه به اشتباه آمریکا در براندازی دولت ملی دکتر مصدق با کودتای آمریکایی اشاره کرد و از طرف دیگر پاول سیاهپوست وزیر خارجه اولیه جورج بوش با اسناد و مدارک تقلبی راه را برای حمله نظامی به عراق هموار کرد، یا خانم رایس وزیر خارجه بعدی بوش که او هم سیاهپوست هست وفاداری خود را به سیاست جنگ و تخریب در خاورمیانه به اثبات رساند.نمیخواهم زیاد بدبین باشم و جشن "سقوط" سیاست جنگ و خونریزی و فلاکت اقتصادی را خراب کنم. نه تنها مردم آمریکا بلکه در نظرخواهی های انجام شده درمجموع 75درصد مردم دنیا دوست داشتند بوش و سیاستش به درک واصل شود و نسبت به اوباما سمپاتی داشتند. من هم علیرغم "منفی بافیهای" بالا دوست داشتم اوباما پیروز شود. پیروزی او چندین حسن داشت. اول از همه تمام جنگ طلبان و راهزنان بین المللی مجبور شدند تا صدای مخالفت مردم آمریکا با خود را بشنوند. بیچیزان و فقرا با شرکت در انتخابات نارضایی خود را با سیاست اقتصادی نئولیبرالی به گوش همه رساندند. سیاهپوست و مسلمان بودن (نام واقعی او باراک حسین اوباما هست) اوباما نیز شاید آغازی باشد بر پایان راسیسم علیه سیاهان که علیرغم لغو رسمی اش هنوز در موقع استخدام و در محل های کار وجود دارد و تو دهنی به آنهایی که در چندسال اخیر تبلیغات نژادپرستانه و ضد مردم خاورمیانه را تحت پوشش مبارزه با بنیادگرایی اسلامی پیش برده و میبرند

خرده گیران ممکن است مرا متهم به دفاع از بنیادگرایی کنند. نه، من مخالف بنیادگرایی و طرفدار جدایی دین از دولت هستم. اما مخالفت جنگ طلبان آمریکایی و اسرائیلی با بنیادگرایی اسلامی دروغین بوده و فقط در خدمت اهداف نژادپرستانه و جنگ طلبانه شان می باشد. وگرنه جامعه آمریکا بعداز روی کار آمدن بوش و خرج میلیونها دلار بشدت مذهبی تر و خرافی تر شده و خود بوش و بسیاری از همکارانش متعلق به انجمن های مذهبی بنیادگرای مسیحی میباشند و چند دولت اخیر اسرائیل با همکاری و رای بنیادگراهای یهودی بر سر کار ماندند. تازه نزدیکترین متحدین آمریکا در منطقه ما حکومت های بنیادگرای مذهبی اسلامی هستند که با شمشیر گردن میزنند، سنگسار میکنند، پلیس مذهبی دارند اما صدای نه آمریکا، نه اروپا در نمی آید. مثل عربستان، کویت و عمان و پاکستان و شیخ نشینهای عرب. منافع آمریکا و اسرائیل ایجاب می کند که در خاورمیانه هیچ نوع از دمکراسی پا نگیرد. گیرم آمریکا حمله کرد و رژیم مطلوب خود را بر سر کار آورد. چه تضمینی است که آن رژیم بهتر از جنگ سالاران به شدت متعصت افغانی که الان برسر کارند باشد چه تضمینی است جامعه مطلوب آمریکا برای ما بهتر از جامعه عراق کنونی باشد که در آنجا کشت و کشتار بسیار وسیعتر از دوران صدام هست و بنیادگرایی که قبلا وجود خارجی نداشت امروزه جو حاکم در عراق شده است. حتی اگر اوباما طور دیگری بخواهد، سیستمی که او متعلق به آن است به او اجازه چنین کاری را نخواهد داد. ضدجنگ بودن و طرفدار فقرا بودن او را باید در همان چارچوبه و محدوده ای که قدرت مانور دارد دید. نه او با ما نیست، در واقع او نمی تواند با ما باشد

10/22/08

یک طنز و یک تفسیر کوتاه

یادداشتی تحت عنوان « یک بمب ساعتی در دستم هست» نوشتم که آنرا در وب سایت شمالیها می توانید بخوانید
امروز دوستی یک طنز برایم فرستاده که اینجا می آورم. شاید قبلا خوانده باشید. انتهای طنز نتیجه ای گرفته شده که مورد قبولم نیست

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل
ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان
فکر می کنند!"
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

تخمين زده شده که 93% از مردم اين متن را برای ديگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشيد، اين پيام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم، همچنین به ياد داشته باشيد که من هميشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم
********
گفتم که با نتیجه گیری آن مخالفم. زیرا میلیونها انسان در کره خاکی هستند که آتئیست می باشند و به موسی، عیسی، محمد و بودا و یا هر پیامبر دیگری اعتقاد نداشته اما انسانهایی مهرورز و بشردوستی هستند و حاضرند قاشق غذای خود را با دیگران تقسیم کنند

9/11/08

ترس، امید ، باور


والتربورکرت: "شاید ما از خود بپرسیم که چگونه گله گورخرها و گوزنهای آفریقایی می توانند در حضور شیرها بچرند . شیرها حمله خواهند کرد... اما فقط در لحظه خطر بی واسطه است که یک حیوان به گریز می افتد، دیگران نیروی خود را ذخیره می کنند و به چرا ادامه می دهند و به زودی حیوانی هم که توانست این بار از چنگال جانور مهاجم بگریزد به آنها ملحق می شود. آنها چه می توانند بکنند؟ اما انسان ها از آنجا که آگاهانه می کوشند محیط شان را کنترل کنند، خاطره هایشان را به حافظه بسپارند و آینده را پیش بینی کنند نمی توانند حضور کشدار شیرها را فراموش نمایند"

گاهی که بی خدا می شوم احساس خلا و تنهایی کرده و خود را بی پشتیبان می بینم، بعدا دوباره این خلا را با خدا پر میکنم، اما هرگز پیش نیامده که حتی یکی از آه و ناله ها و دعا ها و خواسته هایم که هیچکدام ناممکن و نامشروع و ناعادلانه نیستند برآورده شوند. این همه ستم، بی عدالتی و رنج بیکران اکثریت مردم جهان را آرزوی مرحمی میکنم و اما هرگز برآورده نمی شود و من باز بی خدا می شوم. این دور باطل خداپرستی و بی خدایی شده مشغله فکری روزانه ام
اینکه خدا از ازل بود یا بعدها ذهن بشر آنرا بوجود آورد، یا اینکه خدا یکی است ، دوتا و یا چندتا بحثی است که قرون متمادی، شاید از همان روزی که جوامع بشری بوجود آمدند نه تنها مردمان عادی بلکه همچنین متفکران هر دوره درگیر آن بوده و هستند. بزرگترین جنگهای خونین تاریخ بر سر برداشت های متفاوتی که از" پیام خدا" وجود داشت و بصورت مذاهب گوناگون متجلی می شد بوقوع پیوسته است از جمله آنها جنگ پروتستانها و کاتولیکها ، جنگهای صلیبی، جنگ شیعه و سنی، خوارج و صدها جنگ خونین دیگر. میگویند اغلب مذاهب در بدو پیدایش خود خصلتی آزادیخواه و برابری طلب داشتند و بعدها اغنیا و قدرتمندان از این باور مردم استفاده کرده و آنرا به وسیله ای برای تحمیق و توجیه ظلم های این جهان تبدیل کردند. عده ای میگویند مذهب آهِ مخلوق ستم دیده است و اضافه می کنند که مذهب به عنوان "آه مظلومان" هنگامی پذیرفتنی است که به وسیله ستمدیدگان و بیچارگان به کار بسته شود ؛ اما هنگامی که به وسیله انگل صفتانی که ستم را توجیه می کنند به کار گرفته می شود ، قطعاً پذیرفتنی نیست
باری، درمورد پیدایش خدا و مذهب نظریه های متفاوتی وجود دارد که یکی از جدید ترین آنها را همین دیروز خواندم که توسط فیلسوف آمریکایی آلکساندر ساکستون مطرح گردیده و م.ر.ش گرامی در مقاله ای آن را بررسی کرده است. مقاله کمی مشکل و بقول معروف بالاتر از سواد من بود. اما با چند بار خواندن بالاخره "شیرفهم" شدم و خلاصه اش اینطور هست که :زمانی انسان که هنوز انسان کاملی نبود مثل حیوانات دیگر بصورت فردی یا گروهی به شکار یا جمع آوری میوه های جنگلی مشغول بود و دغدغه فکری خاصی جز سیر کردن شکم خود و پرهیز از خطر خورده شدن توسط دیگر حیوانات نداشت. ترس دایم از خورده شدن توسط دیگران چنان او را از نظر روانی فلج کرده بود که مجبور شد خدا و مذهب را خلق کند تا امیدی باشند برای زنده ماندنش
این هم نقل قولی از مقاله ،برای راحتی شما همه آن بخش های سخت را حذف کرده و راحتترین بخش که در عین حال چکیده فرضیه ساکستون را بیان میکند را برایتان می آورم:

"زمانی نه چندان دور در گذشتۀ سیاره ما ، حیوانی که احتمالاً بعضی وقت ها روی دو پا راه می رفت و لای پاهایش را با انگشتانش می خاراند ، به وجودِ فردی ِ خود آگاهی یافت و مرگِ بازگشت ناپذیر را بازشناخت. این دو دریافت شاید جداگانه حاصل شده باشند ؛ اما هنگامی که برداشت دوم استوار برجای نشست ، حیوان مذهب را ابداع کرد و به نخستین انسان تبدیل شد"

8/8/08

جان وين يا مارلون براندو ؟


این مقاله را تقدیم کردم به شمالیها. برای خواندنش لطفا اینجا مراجعه کنید



7/23/08

سه

یک
در جزیره فورویک که به اندازه یک زمین فوتبال هست و در مجمع الجزایر شتلند در اسکاتلند قراردارد فقط یک نفر زندگی می کند به نام آقای استوارت هیل که 65 سالش هست و دریک چادر زندگی میکند. هیل نه بریتانیای کبیر و نه بازار مشترک را به رسمیت می شناسد. هیل تلاش می کند که فورویک را مستقل کند و کوچکترین کشور دنیا از نظر وسعت و جمعیت(فقط یک نفر) را بوجود آورد. وی اعلام کرده است که تا پایان همین امسال پرچم ، تمبر و پول جزیره را معرفی خواهد کرد

دو
در یک دبیرستان در یکی از شهرهای کوچک ماساچوست 17 دختر همزمان حامله شدند. این عمل عامدا از سوی دختران برنامه ریزی شده بود.و اعلام کرده اند که می خواهند بطور مشترک بچه ها را بزرگ کنند. این عمل در شهر مزبور که عموما کاتولیک نشین هست باعث جنجال های فراوان گشته و کلیسای کاتولیک را مضطرب کرده است

سه
مرد 44 ساله استرالیایی زندگی اش را به حراج گذاشت . بعداز اینکه همسرش او را رها کرد دیگر انگیزه ای برای زیستن ندارد. همه چیز او به حراج گذاشته شده است: خانه، ماشین، شغل او در یک سوپر مارکت، دوستان و حتی تفریحاتش. این حراج که در روز 22 ژوئن (2 تیر) شروع شد در همان ساعات اولیه 400000 یورو جمع آوری کرد

6/13/08

عروس " ایرانیه" بن لادن

بالاخره بعداز مدتها کار و دوندگی و درگیری با مشکلات روزمره زندگی فرصتی پیش آمد و توانستم کتابی بخوانم. اخیرا کتاب نه چندان حجیم «من ... عروس بن لادن» نوشته کارمن بن لادن را خواندم. کارمن از پدری سوئیسی و مادری ایرانی، از خانواده اشرافی شیبانی ها، می باشد. در سوئیس با ایسلام بن لادن برادر بزرگتر اسامه بن لادن آشنا شده و کار به ازدواج می کشد. نتیجه این ازدواج سه دختر به نامهای وفا، ناجیه و نور می باشد. اقامت در دو دنیای کاملا متفاوت، عربستان از یک طرف و اروپا و آمریکا از طرف دیگر موجب بروز تناقضاتی شگرف در نحوه زندگی او شدند که بسیار خواندندی هستند. بیکینی، ماشین اسپرت، هواپیمای خصوصی، تنیس با دیپلماتهای آمریکایی، پرواز هفتگی به لاس وگاس برای قمار از یک طرف. خانه نشینی، پوشیدن عبای سعودی، نخواندن، نرقصیدن، نخندیدن و و و از طرف دیگر. خانم کارمن هرگز در زندگی اش با آدمهای معمولی از طبقات پایین یا متوسط تماس نداشتند. دوران کودکی که به ایران میرفتند در خانه های مجلل مجهز به استخر و دیگر وسایل تفریح خانواده شیبانی میگذراندند و تنها نوکران و خدمه خانه را می دیدند. بعدها بعداز ازدواج با ایسلام بن لادن که به تهران رفته و قصد خرید فرش در بازار تهران را داشتند از دیدن آدمهای فقیر و گدا در ایران تعجب کرده و نمیدانستند که چنین آدمهایی هم وجود دارند

نکته بسیار جالب کتاب تماس و ارتباط خانواده بن لادن با مقامات آمریکایی و آمریکایی هایی که عموما به جناح راست و محافظه کار آمریکا تعلق دارند می باشد. یادمان نرود که اسامه بن لادن قبل از فاجعه یازده سپتامبر و بویژه در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی در مطبوعات آمریکایی و اروپایی بعنوان یک «مبارز آزادی» معرفی می شد و از کمکهای لجستیکی، مالی سازمان سیا برخوردار بود. آمریکا و اروپا خود را عاشق سینه چاک دمکراسی و حقوق زنان در عراق و افغانستان و ایران معرفی می کنند. اما با اینکه بیشتر گردانندگان اولیه القاعده سعودی بوده و تعدادی از آفرینندگان فاجعه یازده سپتامبر سعودی بودند و مهمتر از همه رژیم سعودی یکی از عقب مانده ترین ، خشن ترین ، ضد زن ترین و بدترین نوع دیکتاتوریها است اما بخاطر باز بودن همیشگی شیر لوله های نفت شان از متحدین استراتژیک آمریکا و اروپا در منطقه می باشند

باری کتاب بسیار خواندنی است و متاسفانه بسیاری ار نکات منفی که درباره جامعه متعصب، عقب مانده و خشن و ضد زن عربستان آمده در مورد ایران امروز ما تا حدودی صدق می کند. گرچه انگیزه نوشتن این کتاب ممکن است اقتصادی هم باشد، زیرا تاکنون به زبانهای زیادی ترجمه شده و فروش خوبی داشته است. اما شهامت درگیر شدن کارمن بن لادن را با خانواده و کشوری که نامشان با تروریسم عجین هست باید ستود

اینک تکه هایی از کتاب
پدر ایسلام شیخ عبدالله بن لادن 22 زن داشت. 25 پسر و 29 دختر

وقتی سالم برادر ایسلام شوهر کارمن به سوئیس می آید و با هم به کلوب یا رستورانی می روند
ایسلام با کنایه به من فهماند که اگر سالم از من تقاضای رقص کرد نباید با او برقصم. اگر این کار را بکنم ممکن است سالم برداشت اشتباهی بکند

برای ازدواج یک بن لادن با تبعه خارجی باید مجوز پادشاه عربستان را داشت
وقتی ایسلام با مجوز پادشاه بازگشت به من گفت شاه خواهان ازدواج ما در جده، سرزمین او، می باشد. او گفت برگزاری ازدواج ما در آنجا به همه ثابت می کند که پادشاه رسما موافقتش را برای ازدواج ایسلام با من – یک خارجی- اعلام کرده است. ایسلام می گفت اگر ما در خارج ازدواج کنیم ممکن است مردم دیگر برای من زیاد احترام قائل نشوند

فقط مردها هرطور دلشان می خواست آمد و شد داشتند. ما زنها ذر خانه محبوس بودیم، نه فقط گرمای کشنده تابستان، بلکه به این دلیل که نمی توانستیم بدون حجاب در مقابل مردهای خارج از خانواده ظاهر شویم. حتی برای رفتن به باغ باید به مستخدمین اطلاع می دادیم تا محوطه ساختمان را خالی کنند
ما ورزش نمی کردیم. قدم گذاشتن به هرجایی بی فکری محض بود. در هر حال جایی برای رفتن وجود نداشت، نه هتلی، نه سالن ورزشی، نه تئاتری، نه استخرشنایی، نه رستورانی. اگر هم چیزی موجود بود، فقط برای مردها بود.هیچ سالن بستنی خوری، پارک، یا فروشگاهی نبود. یک خانم متشخص و اصیل خرید نمی کرد

نگاه متحیر، وحشت زده و ناراحتی که بین مادرشوهرم و خواهر ایسلام فوزیه، زمانی که از خدمتکار آنها، به خاطر یک چیز جزئی، مثل تعارف یک فنجان چای تشکر کردم، رد و بدل شد را به یاد دارم. اینجا دنیای دیگری بود. مرز ناخوشایندی بین آنها (سعودی هاو خدمتکاران) وجود داشت. این تحقیر و بی احترامی به زیردستان، این حقیقت را که عربستان سعودی یکی از آخرین کشورهایی است که از نظام برده داری پیروی می کند به طور برجسته ای نمایان می کرد

ایسلام مرا تشویق کرد که آموزش خلبانی بگیرم. اواخر هفته ما با هم به سانتاباربارا و لاس و گاس پرواز می کردیم
برخی از برادران ایسلام به خارج برای دیدن ما آمدند و ما آنها را به دیزنی لند ، لاس و گاس، ومهمانی ها بردیم. من شلوار جین و کفش کتانی می پوشیدم. آنها شلوارهای چسبان می پوشیدند و دکمه پیراهنشان را باز می گذاشتند. آنها در خارج از وطن درست مثل آمریکایی ها بودند

زمانی که بچه اول وفا به دنیا آمد
خیلی بعد فهمیدم زمانی که ایسلام فهمید بچه دختر است به سادگی بیرون رفته بود! روی پایش چرخیده و از بیمارستان بیرون رفته بود!
حالا باید اسمی انتخاب می کردیم. ما برای پسر نام فیصل را انتخاب کرده بودیم. هرگز در پی انتخاب نامی برای یک دختر نبودیم.
از اینکه بچه ام را در کالسکه جدید آمریکایی اش در پارک راه ببرم لذت می بردم

بعداز تحریم نفت در سال 1973، زمانیکه قیمت نفت خام مدت چندماه از سه دلار به دوازده دلار رسید بارش پول به عربستان سعودی آغاز شد
در جده: در آن روزهای اولیه، برای مخفی کردن ناراحتی ام، این توجیه سعودی که «عبا برای یک زن نشانه احترام است» را پذیرفته بودم

برای یافتن شیربچه سیمیلاک: یک شب به ایسلام گفتم او باید به من اجازه بدهد تا به خواربارفروشی بروم. در حالیکه عبای عربی سرتاپایم را پوشانده بود ایسلام و عبدو(راننده) مرا با ماشین آنجا بردند. ایسلام از من خواست در ماشین منتظر بمانم و برای مدتی ناپدید شد، عاقبت پس از ده دقیقه مرا به ورودی هدایت کرد. من از صفی متشکل از دوازده مرد که بیرون در خواربارفروشی ایستاده بودند گذشتم، همه خاموش صورت هایشان را از من برگرداندند. برای اینکه یک زن سرتاپا در پوشش سیاه بتواند با شوهرش داخل شود، فروشگاه از کارکنان و مشتری ها خالی شده بود، کاملا خالی. آنها از چه می ترسیدند. از آلودگی؟ از یک زن که حتی نمی توانستند چهره یا اندام او را ببینند؟ آیا واقعا این نشان ادب و احترام مردها بود که پشتشان را به من بکنند، چون من یک زن بودم؟

دو کانال تلویزیونی تمام طول روز پیش نمازی را نشان می داد که قرآن می خواند. پسرهای شش، هفت ساله که به خاطر دانش قرآنی برنده جوایزی شده بودند. روزنامه های خارجی، با ماژیک علامت گذاری می شدند مطالب آن قطعه قطعه و پراکنده می شد. هر نظری در مورد عربستان سعودی یا اسرائیل، هر عکس یا تبلیغی که ذره ای از پا یا گردن زنی را نشان می داد با سانسور سیاه می شدند

اسلام سعودی از سخت ترین و مشکلترین انواع مذهبی است که می توان داشت. خودشان می گویند ناب ترین و خالص ترین است

فروتنی و فرمانبرداری زنان سعودی در فرهنگ آنها جا افتاده است. راحتی و لذت، برابری و خیلی چیزهای دیگر که من حقی مسلم فرض می کردم در این سرزمین بیگانه بود. به نظر بیشتر سعودی ها، تقریبا هر نوع شادی گناه محسوب می شد. کانال تلویزیون انگلیسی زبان با سانسور تکه تکه می شد. به جز اخبار دیدار خارجی پادشاه، کارتون و سریال کلمبو چیزی نشان نمی داد. نمایش هایی بدون بوسه و سیاست

خریدن الکل از بازار سیاه مشکل بود. در عربستان سعودی الکل ممنوع است. اما کارکنان سفارت آن را زیر لوای بسته های مهر شده دیپلماتیک می آوردند و راننده ها تجارت زیر زمینی راه انداخته بودند. یک بار در سوپر سیف وی تعداد زیادی از مهاجرین را دیدم که دور یک ویترین شکلات جمع شده بودند و با هیجان دوجین دوجین جعبه شکلات را در سبد خریدشان می انداختند. کنجکاو از اینکه چه خبر است در صف خروجی صندوق خریدهای یک آقا را نگاه کردم. آنها شکلات های لیکوردار با براندی بود.خیلی به این مسئله خندیدم

وقتی برای اولین بار می خواهد برای بچه اش جشن تولد بگیرد:
به خواهر شوهرهایم تلفن زدم تا بچه هایشان را دعوت کنم. خواهر شوهرم رافعه مخصوصا خیلی یکه خورد. او تاکید کرد « ما حتی روز تولد حضرت محمد را هم مشخص نمی کنیم و حساب آن را نگه نمی داریم. این مسیحی ها هستند که روزهای تولد را مشخص کنند. کریسمس یک روز تولد هست» . جواب دادم این که پرستش بت نیست. من فقط می خواهم به یک دختر کوچولو نشان دهم که از متولد شدنش خوشحالم. من نتوانستم او را متقاعد کنم.

نجوا زن جوان گوشه گیر، خجول و افسرده اسامه (بن لادن ) همیشه گنگ و ساکت موافق بود. او خیلی فروتن و بردبار بود. پشت سرهم حامله بود و هفت پسر داشت و هنوز سی سالش نشده بود. با لباس های یکنواخت و ملال آور و چشمان افسرده و غمگینش. او یک متدین است، مذهب تمام دنیای اوست. نمی تواند موسیقی گوش دهد، بچه هایی را به دنیا می آورد و شوهرش نمی گذارد او بیرون برود. ممکن است او به من لبخند بزند و با خودش بگوید: «زن بیچاره به جهنم خواهد رفت» و من فکر می کردم: «زن بیچاره در جهنم زندگی می کند»

سعودی ها حافظ اعتقادات کامل و مطلق در جهان اسلام شدند. شدیدترین و افراطی ترین افراطی ها. تنها تفاوت بین اسلام سعودی و اسلام طالبانهای فوق افراطی و متعصب افغان توانگری و تمول و زیاده روی ها و ولخرجی های خصوصی آل سعود است. سعودی ها طالبانهایی در ناز و نعمت و تجمل هستند

عمل شاهزاده وار به جیب زدن پورسانت- صاف و پوست کنده گفته باشم، رشوه خواری و فساد – را هیچ سعودی که من تا به حال دیده ام غیراخلاقی و زشت و نامشروع نمی داند. با این حال، در همان موقع گرفتن سود بانکی از حساب پس انداز حرام بود. من این چنین تضادهایی را نمی توانم درک کنم، هنوز هم بعضی اوقات که فکر می کنم برایم مضحک است.

در عربستان پوچی عاطفی- احساسی همه جا حاکم است. زنها از دنیا بریده شده بودند، به نظر می رسید پیوند واقعی با شوهرانشان ندارند. از زمان تولد تفیک شده و جدا بودند. نمی توانستند با جنس مخالف یک ارتباط صادقانه و حقیقی برقرار کنند. شاید به همین دلیل بعضی شاهزاده خانم ها با هم رابطه (جنسی) داشتند. آنها پرشور عاشق می شدند. حسادت می کردند، حتی قهرهای بچگانه به نمایش گذاشته می شد. این چیزها مرا غمگین می کرد. اگر تو همجنس باز متولد شوی، یک مسئله است، ولی این که تو به علت اینکه با مردی ازدواج کرده ای که اصلا وقتش را با تو نمی گذراند و به همین خاطر به این مسئله پناهنده شوی، این کاملا چیز دیگری است. همه شایعاتی در مورد مهمانی های همجنس بازان که در ریاض دوره داشتند می شنیدیم. من خودم از نزدیک چنین مهمانی هایی را ندیدم، اما یک بار به من پیشنهاد شد. همه اینها برای من خیلی عجیب و شگفت آور بود.

احتمالا اکثر مردها نمی دانستند که زنهایشان با زنهای دیگر همخوابه می شوند. اما آنهایی که می فهمیدند آن قدر برایشان اهمیت نداشت که بخواهند جلوی زنشان را بگیرند. زنها برای مردهای سعودی اهمیت ندارند بلکه مالکیت این زنها برایشان اهمیت دارد. هم جنس گرایی در عربستان ممنوع است، مجازات شلاق در ملا عام را دارد اما بسیاری از مردها هم رابطه همجنس بازی دارند، بخصوص قبل از ازدواج و وقتی جوان هستند. اگر دو مرد دست هم را در خیابان بگیرند، کاری که اغلب می کنند، این حرکت جنسی محسوب نمی شود، اما اگر یک مرد و یک زن همین کار را بکنند، حتی اگر ازدواج کرده باشند این عمل بی بند و باری و مبتذل تلقی می شود و پلیس مذهبی با باتوم به جوش و خروش در می آید. عادت همجنس بازی گاهی وقتی مردها مسن می شوند از بین نمی رود و در این مورد شاهزاده های سعودی هم مثل دیگران هستند. شاید هم بیشتر. یک دکوراتور اروپایی یک بار به من گفت تعداد مردهای هم جنس باز در عربستان سعودی بیشتر از اروپا است.

من در خانواده بن لادن زندگی کرده ام. ترس من از این است که اکثریت زیادی از سعودی ها عقاید افراطی اسامه بن لادن را حمایت می کنند و اینکه خانواده بن لادن و خانواده سلطنتی سعودی دست در دست هم به انجام عملیات ادامه می دهند. امکان اینکه اسامه رابطه اش را با خانواده سلطنتی هم حفظ کرده باشد وجود دارد. بن لادن ها و شاهزاده ها، خیلی صمیمی و دوستانه با هم کار می کنند. آنها مرموز و متحد هستند. اکثر برادران بن لادن با حداقل یک شاهزاده سعودی شراکت کاری و منافع مستقیم دارند. ترس من از این است که وقتی اسامه بمیرد، هزاران مرد هستند تا جای او را بگیرند. زمین عربستان سعودی خاکی حاصلخیز برای پرورش تعصب، نخوت و تکبر، تحقیر و تنفر نسبت به خارجی هاست. کشوری است که در آن جایی برای ملایمت، ملاطفت نیست. هرگونه تمایل به شادی معمولی و طبیعی و احساسلت ممنوع است.

گاهی نمی دانم اگر فقط فرزندان پسر داشتم با خانواده بن لادن با شدت کمتری می جنگیدم؟ از لحاظ مادی، زندگی با بن لادن دلپذیر و خوشایند بود. اما به همان اندازه که مادیات وسوسه می کنند، مسئله دیگری است که خیلی بیشتر اهمیت دارد: آزادی

انتشار عکس نیمه برهنه وفا بن لادن دختر بزرگ کارمن در نشریات آمریکایی را می توانید به آدرس زیر مشاهده کنید
http://news.bbc.co.uk/2/hi/americas/4555430.stm

5/19/08

کودکان در غربت

چند سال پیش در یک مهد کودک شش ماه کار کردم. از 22 تا بچه چهار تا خارجی بودند که یکیش ایرانی بود. چهار سالش بود. با اینکه زبان رو خوب یاد گرفته و با بچه های دیگر راحت حرف میزد اما متوجه شدم که بیشتر با خارجی ها و بویژه با یک بچه که والدینش از شیلی بودند بازی می کند. علت اصلی اینکه بیشتر با بچه شیلیایی بازی می کرد رنگ مشابه پوست و مویشان بود. با دوتا بچه خارجی دیگر که از لهستان و فنلاند بوده و هردو بور بودند شاید بخاطر اینکه اسمشان مثل بچه ایرانی و شیلیایی از دید هجده بچه دیگر عجیب و غریب بود هم احساس نزدیکی کرده و بازی می کردند
اگر مثلا دو یا سه نفر از بچه های نامبرده همزمان به دلایلی به مهد کودک نمی آمدند بی حوصلگی ، بی میلی به غذا و دلتنگی را میشد براحتی در یک یا دو نفری که آمده بودند دید. نگرانی از هم پاشیدن گروهی که به آن تعلق دارند شاید علت اصلی آن باشد. تعلق به گروه یا جمع از ضروریات بسیار مهم برای کودکان هست که متاسفانه خیلی از والدین به آن توجه ندارند. این ضرورت اهمیتش برای بچه های در غربت دو چندان می شود. زیرا اینها ازاحساس تعلق و بستگی به جمع و گروههای خانوادگی که معمولا هر بچه ای در وطن خودش دارد محروم هستند و از رفت و آمدهای خانوادگی نزد عمو ، دایی ، خاله، عمه، مامان بزرگ و بابا بزرگ و... خبری نیست. بعداز تعطیلات هفتگی معمولا بچه ها از دیدار بچه های فامیل مثل دختر عمو و پسر خاله و ... صحبت می کنند و بچه های خارجی که از این نعمت محرومند با افسردگی و احساس کمبود خود را از این نوع بحث ها دور نگه میدارند و اگر اندکی بقول معروف زبل باشند سعی می کنند مسیر بحث و گفتگو را عوض کنند

نوع برخورد والدین در تقویت روحیه کودکان و برطرف کردن افسردگی شان بسیار مهم هست. چندوقت پیش با یکی از دوستانم رفتیم منزل یک خانواده ایرانی که آشنایشان بود. یک ساعتی که آنجا بودیم شاید بیش از بیست بار خانم میزبان سر بچه چهار سال و نیمش داد زد و تهدید کرد: یک بار دیگه این کار رو بکنی میدونم با تو چکار بکنم. چند بار هم بچه را زد. البته بچه زیاد به تهدیداتش اهمیت نمی داد. همیشه همینطور بود. وقتی صبح تا شب صدبار یکی را تهدید کنی کم کم از اثر گزاری اش کاسته شده و بچه محل نمی گذارد. دوستم تعریف کرد که بچه شان هر روز با گریه و دعوا به مهد کودک می رود. حق هم دارد. به او خوش نمی گذرد. یاد نگرفته با بچه ها بازی کند. معمولا روزهای تعطیلی یا حتی روزهای کاری، بعداز کار مادران و گاهی پدرانی که بچه کوچک دارند جلوی محوطه خانه ها که در بیشتر کشورهای اروپایی فضای بازی با وسایل بازی هست جمع میشن و یکی دو ساعتی می نشینند تا بچه ها با همدیگر بازی کرده و رفتار گروهی و تعلق به جمع را تمرین کنند. اما این خانم چون اندکی خجالتی است و زبانش هم زیاد خوب نیست هیچوقت با بچه اش نمی رود. اگر هم برود مواقعی می رود که کسی آنجا نباشد

بدتر از همه بعداز تعطیلاتی مثل کریسمس و عید پاک و امثالم هست که بچه ها از دیدار بستگانشان و از کادوهایی که گرفتند صحبت می کنند. دوستی دارم که هر کریسمس چندتا تا کادو برای هرکدام از بچه هایش می خرد و به خانه خودش پست می کند و به آنها می گوید مثلا دایی، عمه یا مامان بزرگ برایتان فرستاده. وقتی شنیدم اول خنده ام گرفت اما دیدم بد فکری نیست. پیشنهاد می کنم همه آنهایی که بچه دارند از این دروغ مصلحتی استفاده کنند که منفعتش برای بچه های در غربت بیشتر از زیان احتمالی این چاخان شیرین هست