2/14/08

والنتاین راحله

راحله دست سهراب را محکم گرفته و گریه کنان از عشق نافرجامشان می گفت، شاید بار آخری بود که می توانستند با هم خلوت کنند. هفته پیش بود که مجبور شد به عقد مردی که همسن پدرش هست درآید
چندشی احساس کرد و سهراب را برای بار آخر
بعنوان خداحافظی درآغوش گرفت و زار گریست
صدای پا و گفتگو از حیاط خانه می آمد. تا بخواهند بجنبند در ناگهان با فشار لگد و تنه چند نفر باز شد و عده ای غریب و آشنا به درون اتاق هجوم آورده و با مشت و لگد به جان دو عاشق افسرده افتادند

با دست و پای بسته درون گونی مانندی بسته بندی شده بود و چیزی را نمی دید. صدای آدمها را می شنید. یاد دوران خردسالی اش افتاد که چندبار با مادرش رفته بود لب دریا و دید چگونه ماهیگیران که پدرش نیز یکی از آنان بود داشتند تور بزرگ پر از ماهی را با طناب های کلفت که به کمر و شانه شان بسته بودند از دریا بیرون می کشیدند. یادش آمد روزی را که وقتی تور را که کاملا بیرون کشیدند پدرش یک ماهی را بر داشت و بعداز صحبتی کوتاه با آقای سماک که سرکارگر یا رئیس شان بود آمد به طرفشان و ماهی را توی کسیه یا توبره کوچکی که در دست مادر بود گذاشت. مادر کیسه را به دست راحله داد و بر گشتند خانه. ماهی درون توبره تکان تکان میخورد تا اینکه آرام شد. فکر کرد کاش ماهی بودم و در دریا . ماهی ها زندگی سختی نباید داشته باشند. فقط باید از تور ماهیگیر و ماهیان بزرگتر پرهیز کنند. اینکه کارسختی نیست.مشکل هم باشه از کار زن بودن مشکلتر نیست .زن! باید از هزار و هزاران دام و خطر پرهیز کند و باز هم هر لحطه ممکن است اسیر دامی شود. دام ماهیگیری را جایی پهن میکنند که ماهیان را صید کنند. اما زن را سایه به سایه اش با هزار دام تعقیب می کنند. خطر همیشه در جستجوی زن هست

راحله را درون گودالی که تا کمرش بود گذاشتند و بعد با خاک پر کردند. صدای همهمه مردم را می شنید. مردم! چرا ما اینقدر بی عاطفه شده ایم؟ چه بر سرمان آوردند؟ در آن لحظه مرگ، آنهم بدترین نوع مرگ، دلش هوای گریستن به حال مردم داشت

لحظه پرتاب سنگ ها شروع شد. مردی ریشو که جلوتر از همه بود سر راحله را با سنگی نشانه گرفت و با دقت که به هدف بخورد پرت کرد. دیگران تماشا می کردند و می خواستند اصابت اولین سنگ بر سر راحله را خوب ببینند. راحله بطور غریزی تکانی به خودش داد و بعد دوباره یاد ماهی توی توبره اش افتاد که جست و خیزها کمکی نکرد و مرد. آرام ایستاد و منتظر تمام شدن کار بود. سنگ که به نیم متری سر راحله رسید ناگهان گنجشک شد و پر زد و رفت روی سیم برق بالای سر جماعت نشست. مردم خندیدند و فکر می کردند مرد ریشو گنجشکی در دست داشته و می خواسته شوخی کند. اما مرد ریشو که می دانست چیزی جز سنگ پرتاب نکرده متحیر و اندکی وحشت زده سنگی دیگر از زمین برداشت و پرت کرد. سنگ دوم نیز به نیم متری راحله که رسید گنجشک شد و رفت روی سر راحله نشست و شروع کرد به جیک جیک. مردم متحیر صداهای عجیب و غریب از خودشان در می آوردند . راحله که منتظر باران سنگ بود بعداز شنیدن خنده مردم و نشستن گنجشک بر سرش و بعد صداهای عجیب مردم دانست که اتفاقی افتاده. با اینکه هیچوقت به جن و پری و ماوراطبیعت اعتقاد نداشت اما فهمید که حادثه ای خارج از کنترل قوانین مرسوم رخ داده است

معممی که آنجا حضور داشت عصبانی شده و مردم را مورد عتاب قرار داده و به چند نفری که از گردانندگان بودند دستور داد همگی سنگ بردارند و خود نیز سنگی برداشت و همزمان بسوی راحله پرت کردند. سنگها گنجشک شدند و رفتند روی سیم برق نشستند. گردانندگان باز سنگ پرتاب کردند و سنگها نیز دوباره گنجشک شدند. چندبار تکرار کردند هربار به راحله نزیکتر می شدند. تقریبا یک متری او ایستاده و سنگ پرت می کردند. صدها گنجشک روی سیم برق نشسته و جیک جیک می کردند. مرد ریشوی پرتاب کننده اولین سنگ عصبانی شد و یک سنگ بسیار بزرگ را برداشت و با دو دستش بلند کرده و رفت درست بالای سر راحله که بکوبد بر سرش. ناگهان صدها گنجشک بطرف او و دیگر سنگ پرانان یورش برده و با منقارهای کوچک خود دست و صورت سنگ پرانان را نوک میزنند

سکوتی مطلق حاکم می شود. گنجشکها دیگر جیک جیک نمی کردند. سنگ پرانان و مردم گریخته بودند. راحله نمی دانست در اطرافش چه می گذرد اما می دانست که در آن میدان تنهاست. پاهاش درد می کردند. هرچه تلاش کرد دست خود را آزاد کند موفق نشد. آرام شد. احساس خستگی می کرد. صدای پایی شنید. لحظه ای بعد دستهایی را بر سر و تن خود حس کرد. بوی عشق را شناخت. سهراب با بیل خاک را کنار زد و اورا از گودال و کیسه بیرون آورد. همدیگر را در آغوش گرفتند و راحله می گریست. بعد از سهراب پرسید که چگونه از زندان آزاد شده. سهراب با دستش سیم برقی را که بالای سرشان بود نشان داد که روی آن صدها کبوتر نشسته بودند. از میان آنها کبوتری برخاست و پر زد بسوی راحله و شاخه گل رُزی را که بر منقار داشت روی موی افشانش نشاند
*****************************************
یک: من هم چون راحله اعتقادی به جن و پری ندارم. اما با چاشنی اندکی تخیل و فانتزی می خواستم این عشق به فرجامش برسد
دو: سپاس از محبت دوستانی که میل زدند. فعلا بین دو مملکت غریب برای اسکان در یکی از آنها و تصفیه حساب کار سابق و مصاحبه کار تازه و تهیه مسکن درگیرم. وقت شد حتما پاسخ خواهم داد

1/3/08

گیلانک و یک کریسمس گیلکانه

چند روزی در سوئد بودم. از بچگی وقتی اسم این کشور را می شنیدم اسکیموها و برف زیاد و سرما تداعی ام می شد. اما وقتی وارد شهر گوتنبرگ شدم نه از برف خبری بود و نه از سرمای آنچنانی و نه متاسفانه از اسکیموها که خیلی دوست داشتم ببینم شان. فقط در شمال سوئد زندگی می کنند و گوتنبرگ در جنوب واقع است. مهمان دوستی گیلک که از طریق اینترنت آشنا شدم بودم. اینهم از محاسن اینترنت. خانواده چهارنفره بسیار دوست داشتنی هستند و من بسیار خوشحال و مسرور از آشنایی با آنها. یک خانواده ای سه نفره که از بستگانشان بودند از آلمان آمده بودند و یک خانواده هم از شهرهای اطراف گوتنبرگ و دو نفر سینگل هم از گوتنبرگ. خلاصه مدتها بود که اینهمه گیلک را یکجا ندیده بودم. چه صفایی. خانمی که از آلمان آمده بود چه صدای گرم و قشنگی داشت « سیاه ابرانای ، باد و بارانای ...» و چند ترانه خاطره انگیز دیگر را شنیدیم و بعد که نوبت شام کریسمس شد فکر کردم جایی تو گیلان هستم. زیتون پرورده، میرزا قاسمی ، سیرترشی و بوقلمون که توش رو با مغزگردو و رب انار و سبزیهای معطر از جمله سبزیهای شمالی مثل خنش و شوشاق پر کرده بودند. تعریف می کردند که سوئدی ها هم مثل انگلیسی ها تو غذا درست کردن ول معطلند. همه چیز گیر میاد اما بلد نیستند درست کنند. کالباس، ژامبون، ماهی آب پز و سیب زمینی غذای اصلی شان هست. رسمشونه که شب کریسمس کله خوک رو وسط سفره بگذارند. البته نمی خورند، فقط برای "تزئین". تا پانزده سال پیش بادنجان ندیده بودند و هنوز هم خردش کرده و قاطی سالاد می کنند و می خورند. برنج رو نه بصورت پلو یا کته بلکه خمیر مانندی که رویش شکر می زنند می خورند. تازگیها با باز شدن رستورانهای ایرانی و ترکی دارند با پلو آشنا میشند.ملت آروم ، خونسرد و در مجموع بی آزار و دوست داشتنی هستند.
یک بار دیگر کریسمس و سال نو را به همه تبریک گفته و امیدوارم در سال نو هرچه کهنه و ژنده و متحجر و پلاسیده و عبوس و در عین حال شر، جای خود را به تازه و نو شاداب و خوب بدهد

12/9/07

امنیت

بمناسبت سال امنیت اجتماعی و اجرای طرح برخورد با بدحجابی از روز یکشنبه هجده آذر
معمولا و البته در دنیایی که هر چیز و هر کس سر جایش هست مشاغل و مناصبی چون رئیس پلیس و ارتشی و نظامی و سردار و فرمانده و امثال آنها تداعی کننده جرم و جنایت و هجوم ارتش بیگانه هست. اما در مملکت ما تداعی کننده زن و دانشجو و کتاب و نشریه
مضحک تر و پوشالی تر از آن امنیت کشورمان هست که نه از جاسوسی و ضد جاسوسی و بمب و موشک بیگانگان بلکه مدام از طرف زنان و دختران مان تهدید می شود. آن هم با سلاح های مخرب و وحشتناکی چون لبخند، بلند حرف زدن، تار موی برون آمده از زیر روسری،لاک و برق ناخن و مانیکور، کلاه، چکمه بلند، مانتوی تنگ و چسبان، رنگ روشن لباس و ....
لابد عده ای برای روز مبادایشان ، در صورت حملۀ ارتش جهنمی زنان و حفاظت خود در مقابل این همه سلاح مخرب زنانه پناهگاههای زیر زمینی هم تدارک دیدند

12/6/07

زندگی زیباست

جایی که وقت محدود است و برای سخن اندازه ای معین است، آنگاه کسی سخن حشو نمی گوید و عادت می کند تنها به آن چیزی که اساسی است بیاندیشد، بدینسان شخص چون برای زندگی وقت کمتری دارد، با حدتی دوبرابر زندگی می کند

در سایت شمالیها خواندم که هرسال در آبان ماه روستائیان و کوه نشینان در استانهای گیلان و مازندران مناسبت تیرما سینزه را جشن می گیرند. وقتی این را خواندم پیش خودم خجلت زده شدم که بعنوان یک گیلانی تاکنون از وجود چنین مناسبت و جشنی بیخبر بودم. چه دوست داشتنی اند مردمان بی غش روستا. چقدر مردم روستا و کوه نشین در عین پاکی و بی آلایشی، استوار و جان سختند. قرنها گذشت و هزاره ها رفتند و علیرغم شمشیر و تازیانه ی بربر و ترک و تاتار و عرب این مردمان مهربان و مقاوم سنن زیبای مان را که یادگار گذشتگان مان از اعصار دور می باشد به ما رساندند. چه بی توجهی غیر قابل توجیه و سزاوار سرزنش از جانب من و امثال من که از آن بیخبر بودیم و هستیم. جالبی اغلب این مناسبت ها در شاد بودن و خصلت جشن بودن شان می باشد و نه سوگواری و عزا. روح انسان برای زیستن و بهتر زیستن مجبور به شادی و سرور می باشد. حتی در دوران بدبختیها و فلاکتها. وچون زندگی کوتاه و وقت محدود است باید با شتابی دوبرابر زیست. مقاله «تیرما سینزه» نوشته سمیرا بزرگی را اینجا بخوانید
--------------
نقل قول اول پست را از یکی از کتابهایی که چند سال پیش خواندم یادداشت کردم. متاسفانه اسم نویسنده کتاب را در یادداشتم نیافتم

11/26/07

زن

پروارت نمودم با شیره ی جانم
مانده هنوز زخمها به پستانم

عاشق بودم تا مرز پرستیدنت، کنیزکی بودم و زرخریدت
گوارا بودم وقت تشنگی ات

آه، درد و همچنان درد
درد زایمان هزارباره
و
هزار ساله

درد هزاران سنگ کوفته بر فرقم
نیست آیا مرحمی بر این دردم؟

تو نیز نگشتی مرحمی و نکرده ای مهری
لیک انسان باش و ابا کن ز پرتاب هر سنگی
---------------------------------
شاعر نیستم و هیچگاه هم شعری نسرودم. تنها کلماتی در نهان خانه ی دل دارم که بازگویشان می کنم

11/11/07

در ستایش عشق


هزار سال پیش روایتی را فردوسی تعریف می کند که حداقل هزارسال پیش از او نیز تعریف می کردند. زنی (رودابه) عاشق مردی(زال) می شود و ابتکار تماس و ابراز عشق خود به مرد را شخصا بعهده می گیرد و دیدار با وی در خلوت را مهیا می کند. هزار سال بعد دختری ( زهرا) به جرم عاشق بودن و بر سر قرار با عشق، آنهم نه در خلوت بلکه در پارک به بند کشیده می شود، به او تجاوز می شود و سپس کشته می شود

هزاران بار عشق سنگسار شد وهزاران بار نگاه عاشقانه و بوسه به بند کشیده شدند
اما باکی نیست، هزاران دل عاشق، هر روز، علیرغم بند و تازیانه و سنگسار آماده اند برای هزاران خطر
و آن دیگران، که مردگانند، بیهوده گمان بردند که عشق را کشتند
مردگانند، زیرا هزار سال پیش باباطاهر گفت
دل بی عشق را افسردن اولى
هركه دردى نداره مُردن اولى

جایی خواندم که پیشنهاد شده بود روز کشتن زهرا بنی يعقوب روز عشاق نامگذاری شود. چرا که نه