3/19/08

آتشی که در دل شعله ور است


نیم ساعت پیش رسیدم خونه. دوش و یک استکان چای داغ و الان هم دارم گزارش چهارشنبه سوری مان را می نویسم

تو خراب شده ای که هستم تعداد ما ایرانیها آنقدر نیست که چهارشنبه سوری درست و حسابی ترتیب بدیم. دوست خوبم گُلی (که البته اسم واقعی اش را نمی گم) پیشنهاد کرد امسال چهارشنبه سوری رو بریم شهر بزرگتری که پنجاه کیلومترتا اینجا فاصله داره.

پانصدمتر مانده به محل دود را میشد دید. نزدیک تر که شدیم بوی کباب کوبیده فضا را پر کرده بود. احساس گرسنگی کردم. کنار جنگل تو یک زمین خاکی که بنظر می رسید زمین فوتبال باشه حدود چهل نفر ایرانی جمع بودند. که سی نفرشون تو صف خرید کباب کوبیده بودند. هوا ابری بود و سرد ، سرمای مرطوبی که روی کوچکترین عصب های استخوان هم اثر میگذارد، باز هم راضی هستیم اگه بارون نیاد بعداز احوالپرسی با دو سه نفر آشنا، بدون قرار قبلی دیدیم تو صف کباب کوبیده ایم. فکر کنم ما ایرانیها شکمو ترین آدمهای کره زمین باشیم. البته تو این هوای آزاد و سرد و مملو از رایحه خوش کباب کوبیده هر غیر ایرانی هم اگر اینجا حضور داشت حتما سری به صف کباب کوبیده می زد. دستشان درد نکنه خوب ترتیب همه چیز را داده بودند. چادر کوچکی زده و توش کباب درست می کرند و در عین حال مخلفات مربوط به نوروز را هم می فروختند. سمنو ، سنبل، آجیل و ماهی دودی... ماهی دودی!؟ اونم اینجا!؟ حدس زدم فروشنده باید گیلک باشه و تصمیم گرفتم باهاش آشنا بشم. گیلکی پرسیدم: کوجَه شی هیسی؟ - بچه کجایی؟ - جواب داد: آره خانم مال ایرانه، ماهی سفیده. حیف شد، گیلک نبود. گُلی پرسید سبزه رو چقدر میدین؟ بعد نگاهی به من کرد و با خنده پرسید تو سبزه نمی خری؟ من هم خریدم. خنده اش از این بابت بود که حدود سه هفته است که تلفنی با هم در مورد سبزه گذاشتن و موفقیت هایمان در این باره صحبت کردیم. گویا سبزه های او هم مثل مال من خوب نشدند. یاد سبزه های مادر بزرگ و مادرم افتادم و شعر شیون فومنی: « تو پالوده پچی، قناده دست پنجه سوایه» که سینونیمش میشه: «کار هر بُز نیست خرمن کوفتن»


راستش تو این سه هفته هم با عدس و هم ماش امتحان کردیم. هیچکدامش مالی در نیامدند. یا زود گذاشتیم و پیر شدند. یا اصلا در نیامدند و یا ساقه های نازکشان توان حمل برگها را نداشته سر خم کردند و هیچ روبان و پارچه ای کمک نکرد. مثل موقعی که فصل درو برنج باشه و باران درست و حسابی بیاد و شالی بخوابه رو زمین. گیلک ها می فهمند چی میگم

حسابی سرد بود. بعد یه آقایی که از گردانندگان مراسم بود یک تشت بزرگ گذاشت رو زمین و از وانتی که همان نزدیکا بود یه بغل هیزم آورد ریخت تو تشت. بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره آتش درست شد و چهل نفر ما جمع شدیم دورش . گرمای لذت بخشی بود ، یاد ایران افتادم و آتشی جاودانه که از عشق به میهن اغلب ما ایرانیها در دل داریم. فکر می کنم همه در آن جمع لحظاتی را هرچند کوتاه با با بالهای خیالشان سری به میهن زدند. یاد مطلبی افتادم که اخیرا خواندم و بهتر اندوه دل روزبه دادویه (ابن مقفع) را درک کردم که سالها پس از حمله اعراب وقتی از نزدیکی یک آتشکده خاموش به همراه عده ای می گذشت ابیات زیر را طوری که همراهانش نشنوند زمزمه کرد
ای خانه ی دلدار که از بیم بداندیش
روی از تو همی تافته و دل به تودارم
رو تافتنم را منگر زانکه به هرحال
چان بهر تو می بازم و منزل به تو دارم

خودمان را آماده می کردیم از رو آتش بپریم که سر و کله دو تا پلیس پیدا شد و پرسیدند که جواز آتش درست کردن داریم یا نه. همه به همدیگه نگاه کردیم. هیچکس در این مورد چیزی نمی دانست. گفتند آتش را خاموش کنید. کلی توضیح دادیم و از سنت ایرانیها و چهار شنبه سوری و نوروز و چند هزار سال سابقه اش و .... زیر بار نرفتند. قانون قانون هست. خارجی هستی، دیگه بدتر، حالا که من بالا سرت هستم باید مو به مو اجراش کنی. داشتیم نا امید می شدیم که یک ماشین سواری آمد و کنار محوطه پارک کرد و دونفر پیاده شدند. یکیش لباس حاجی فیروز رو پوشیده بود و خودش را سیاه کرده بود. یکی از زیر چادر کباب کوبیده داد زد: فلانی، جواز آتش درست کردن داریم؟ حاجی فیروز برگشت طرف ماشین و بعد با کاعذی که لابد جواز بود رفت طرف پلیس ها و شادی دوباره به جمع ما برگشت


می خواستیم بپریم که مشکل دیگری پیش آمد
بپرید دیگه -
باید هفت تا باشه -
راست میگه باید هفت تا باشه -
بچه ها تو وانت بازم هیزم هست؟ -
هیزم هم باشه شش تا تشت از کجا بیاریم -
رو زمین بابا! اشکالی نداره -
یکی از کبابی ها کفت: نه هیزم همش همین بود
بچه ها برید این دور و بر ها کمی هیزم جمع کنید. فقط خشکها را بیارید -
شاخه درختها رو نشکنیدا -

ده دقیقه بعد کلی شاخه و تنه و کُنده ، تر و خشک جمع شد. هفت قسمت شون کردیم و آتش

دود همه جا را گرفته بود، کنده و تنه های تر را نباید می گذاشتیم. چه شعله هایی. شروع کردیم به پریدن. همه می پریدند و می گفتند: سرخی تو از من، زردی من از تو

من هم پریدم و گفتم

گولِ گولِ چارشنبه/ غم بوشه شادی بیه / زردی بوشه سرخی بیه


هنوز همه نپریده بودند که دونفر دیگه که فکر می کنم از اس.او.اس یا از آتش نشانی بودند سر و کله شان پیدا شد. گویا دود زیادی که محوطه دور و بر را گرفته بود باعث وحشت کسانی که آن اطراف خانه داشتند شده و تلفن کرده و خبر داده بودند. نزدیک بود بساط ما را تعطیل کنند، اما خوشبختانه با درآوردن کُنده ها و ساقه های تر راضی شدند و از ما قول گرفتند که از جنگل هیزم نیاریم.
با همه دردسرهایش چهارشنبه سوری خوبی بود و به همه خوش گذشت. امیدوارم به همه ایرانیها، هرجا که هستن خوش گذشته باشه. برای همه نوروزی شاد و سالی بهتراز سالهای پیش آرزو می کنم

3/6/08

شعری از راحله یار

به بهانه روز جهانی زن شعر زیبایی از شاعر خوب افغانی راحله یار که نامش هم مثل اشعارش زیباست می آورم. خواندن دیگر اشعار او را توصیه می کنم که بسیار شیرین و پر معنا هستند

دلم پُِر است فضا تنگ کوچه غمناک است
عروسِ عشق به زیرِ هزارمن خاک است
نه دستِ دوست نه ره توشته و نه روزنه ای
سفر به پیش و رهِ عاشقی خطرناک است
دعا بده بروم جست و جویِ روزنه ای
که چشم ها به ره و قلبِ عاشقان چاک است
طلسمِ جاده ی بن بست سدِ من نشود
که عشق سرکش و چابکسوار و چالاک است
هجومِ عشق زکف بُرده اختیارِ مرا
اگرچه کاخِ ستم گردنش برافلاک است
دعا بده بروم سرنهم به مستیِ عشق
در آن سپیده که انگور در تنِ تاک است