2/9/09

دور از چشم بابا

مادر تعریف میکرد: دیروز با دختر 5 ساله ام توی پارک قدم میزدیم که دخترم چیزی را از زمین برداشت و گذاشت توی دهنش. سریع از دهنش درآوردم و بهش گفتم: - هرگز این کار را نکن
دخترم گفت: - چرا؟
گفتم: - چون روی زمین افتاده بود و معلوم نیست از کجا اومده، کثیف هست و ممکنه یه عالمه میکروب و باکتری داشته باشه
دخترم با چشمانی مملو از ستایش و قدردانی به من خیره شده و گفت : - مامان! این همه چیزا را از کجا میدونی؟
سریع باید جوابی پیدا میکردم. گفتم: - همه مامان ها این جور چیزا را میدونند و اینها بخشی از امتحان مادر شدن هست. ما باید اینها را بدونیم، کسی که اینها را ندونه نمی تونه مادر بشه
قدم میزدیم و دخترم دو سه دقیقه ای کاملا ساکت بود. بنظر میرسید داره روی جوابم فکر میکنه. ناگهان دستم را گرفت و گفت: - حالا فهمیدم، اگر کسی در امتحان رد شد مجبوره بابا بشه
با لبخندی بهش گفتم: - دقیقا عزیزم
......
دوست خوبم گُلی این را دیروز برایم تعریف کرد
**********************************************'
والنتاین راحله را پارسال بخاطر روز عشاق نوشته بودم


اگر دوست داشتید اینجا آنرا بخوانید